۱۳۸۷/۱۲/۹

در را بست

در را بست، با اطمینانی که ناشی از رفتنی دراز و بی انتها دارد. در را بست و قدم برداشت.
سر خورد و روی زمین متلاشی شد. هوا برفی بود.

ناشناس

تحمل گرما غیر ممکن است. کمرم درد میکند. دستهایم جان ندارد که وزن بدنم را روی آنها بندازم. نگاهی به زیر میکنم. غریبه ای می بینم. از سر تا پایش نا آشناست. هیچ جای بدنش را نمیشناسم. من اینجا چه میکنم؟

۱۳۸۷/۱۲/۸

پیرمرد گفت:

آنقدر غرق در افکارم بودم که غرق شدم.

امواج و پرده

تکان خوردن پرده، برای او که سالها گوشه نشینی اختیار کرده، یاد آور امواجیست که از انفجار یک بمب حاصل میشود. او هیچ وقت فکر نمیکرد، جنگ با آن همه انگیزه های شخصی و ملی اش، او را به گوشه ی این خانه تبعید کند. جایی که بیرون از آن یعنی اجتماع برای او احساس خفگی می آورد. او میترسد و با این ترس زندگی میکند. ترس از تکان خوردن پرده، یا هجوم غیر منتظره انوار به کنج عزلتش.

۱۳۸۷/۱۲/۷

کلاس کسل کننده

کنارش نشست. ازش اجازه گرفت که جامدادی اش را روی دسته ی صندلی اش بگذارد. با متانت آخرین دکمه ی مانتویش را باز کرد به گونه ای که او نفهمد. پاهایش را کمی باز کرد و هر بار که به سمت جامدادی اش میرفت، سینه اش را به دستش میمالید.
پسر به او نگاه کرد. هردو لبخندی زدند و منتظر شدند تا کلاس تمام شود.

۱۳۸۷/۱۲/۵

بیب بیب

او درست از وسط جاده حرکت میکرد. شیشه ی ماشین تا نیمه پایین بود. صدای گذر هوا از روی شیشه آزار دهنده بود. خط کشی وسط جاده ماشین را به دو نیم کرده بود. آقتاب کشنده بود. تقریبا تمام دکمه های پیراهن مرد باز بود. سیگاری دستش بود. قطره های عرق از کنار عینک بر صورتش جاری بودند. زن کنارش نشسته بود. کمربندش را بسته بود، به مرد اطمینان نداشت. دلش میخواست آهنگی گوش کند ولی میدانست مرد کلافه است. شروع به زمزمه ی آهنگی کرد. مرد نگاهی به او کرد، رویش را برگرداند و باز به او نگاه کرد.
- نخون
زن رویش را به آن سمت کرد و خانه های روستایی را، قبل از آنکه بدست طبیعت نابود شوند، خود ِ روستاییان آهسته آهسته مشغول نابود کردن آن ها بودند، نگاه میکرد.
سرعت ماشین کم شد. به ایستگاه پلیس رسیدند. مرد، تابلوی ایست را جلوی خودش دید. کنار زد. افسر پرسید:
- سلام، ببخشید عازم کجایید؟
مرد که به افسر نگاه نمیکرد گفت: تهران
+ ببخشید، نسبتتون چیه؟
- زن و شوهریم ولی کاشکی نبودیم
و خنده ی عصبی سر داد. افسر لحظه ای نگاه کرد و گفت: سفر خوش
آفتاب کشنده بود. زن مانتوش را در آورد و روسریش را. مرد گفت: بهمون گیر میدن
زن اعتنایی نکرد. گوشیش را در آورد و شروع به اسنیک بازی کردن کرد. مرد که انگار کلافه تر شد گفت: اَه بازم این بازیه لعنتی.
آفتاب مستقیم به آنها میتابید. راه فراری نداشتند. مرد مرتب آب میخورد و سیگار میکشید. دکمه ی شلوارش را باز کرد که راحتتر باشد.
زن به رفتار مرد توجه نمیکرد. سالها بود که این شیوه را پیش گرفته بود. سرش را به شیشه تکیه داده بود و اسنیک بازی میکرد.
بیب بیب ماشین به گوشش رسید. سرعت ماشین بالا و بالاتر میرفت. زن حواسش به سمت جاده رفت.
دوباره در وسط جاده. سرعت همچنان بالاتر میرفت. زن گفت: سرعت رو کم کن. مرد که گویی حواسش جای دیگری است گفت: حواسم هست. زن سرش را پایین کرد که کمربندش را چک کند، وقتی سرش را بالا کرد، دید کامیونی در نیم متری آنهاست. او در این لحظات فقط با دو دست کمربندش را گرفت.
یک لحظه همه چیز سیاه شد و دوباره به حالت عادی برگشت. زن نمیدانست چه اتفاقی افتاده. مرد را دید که همانگونه در همان وضعیت قبلی مشغول رانندگی است. به عقب برگشت. کامیون در پشت بود و ایستاده. چند ماشین ایستاده بودند. ماشین اورژانس، پلیس و آتشنشانی. ماشینی شبیه ماشین خودشان چپ کرده بود. سرش را برگرداند. کمی آب خورد. سیگاری روشن کرد. مرد به او نگاه کرد، لبخندی زد. لبخندی تحویلش داد. زن کمربندش را بست. آفتاب همچنان کشنده بود و مرد همچنان در وسط جاده میراند. زن به او نگاه کرد. بهش گفت: آروم برون، خب؟! مرد با ملایمت گفت: خب

۱۳۸۷/۱۲/۲

wishes4

کاشکی یه گیتاریست بودم. شلوار چرم ِ تنگ میپوشیدم، بدون تی شرت. رو استیج* جولان میدادم. چیکا**هم شورتاشون رو واسم میکندن.



*stage
** c h i c k




wishes1
wishes2
wishes3

۱۳۸۷/۱۲/۱

تکیه به سیگار

هر چیزی که به او مربوط میشد زیبا بود. شیوه ی خاصی در بیان جملات داشت. چشمانی آبی و موهایی مخملی داشت. شلوار جین کهنه ای به پا میکرد. از من خوشش می آمد. خیلی تلاش میکرد که مرا به خودش جلب کند. مردانه، چرب زبانی میکرد.
سیگاری برایم روشن کرد. دستانش را در شلوارش کرد. دست راستش را با شتاب درآورد، به راهی که به پایین میرفت اشاره کرد و گفت:" قدم بزنیم؟ "
احساس میکردم تک تک این لحظات برای او به اندازه ی عمریست. من آرام و ساکت به سیگارم تکیه داده بودم. میدانستم در آخر راه به سمتی روانه میشوم.

27 ضربه

کسی کشته شده بود. با چاقویی تکه تکه شده بود. 27 ضربه. همگان در بهت بودند. این جنایت شنیع فقط از یک روانی میتواند سر بزند.
سرش را به مبل تیکه داده بود. دستانش را روی دسته های مبل گذاشته و خودش را رها کرده بود. چشمانش بسته و لبخندی بر روی لبانش بود. همه از او به عنوان یک روانی میترسیدند. احساس قدرت میکرد.
صدایی به گوشش رسید. چشمانش را باز کرد. رنگش پرید. خنده اش محو شد. همکارش بود. گفت:" کجایی؟ رئیس کارت داره "

۱۳۸۷/۱۱/۲۹

همه ی سوسکها مادر جن ده اند 2

من همین الان یه ماموریت خطرناک رو با موفقیت به پایان رسوندم. یک عملیات ضد تروریستی. عده ای از سوسک ها در بخش دستشویی خانه اجتماع کرده بودند و میخواستند با تخم ریزی و تولید مثل و با زیاد شدن تصاعدی طی یک عملیات مسلحانه به سمت هال حرکت کنند و اونجا رو تصرف کنند. اونا هدفشون برای تصرف هال این بود که بخش حیاتی ی خونه رو از آن خودشون کنند تا با گرو کشی تمامی ی انبار خوراکی ها رو بگیرند. تمام این خبرها از سوسکی با اسم مستعار ریچارد به دستم رسید. او یک سوسک خود فروخته ست که شدیدا شیفته ی انسان هاست. به گفته ی خودش شیفتگی اش در این حد هست که چندین پوستر ریکی مارتین در اتاقش نصب است.
من شبانه در حالیکه کاملا مجهز بودم به همراه چندین اسپری به سمت دستشویی حرکت کردم و تک تک لانه های این تروریست ها رو منهدم کردم. بعد از کشتن تمامیه سوسک ها، اعم از جاندار ها و تخم ها، ریچارد رو دیدم. او در حالی که شاد بود خواست من را بغل کند و در شادی من سهیم شود که با پا او را له کردم همانطور که سیگار را، حتی شدید تر. و با لهنی حماسی، همانگونه که بازیگرهای هالیودی در سکانس های مهم به خود میگیرند گفتم:" ریچارد، سوسک مادرجن ده، تا تو باشی که حداقل اصالتت رو حفظ کنی "



همه ی سوسکها مادر جن ده اند

۱۳۸۷/۱۱/۲۸

۱۳۸۷/۱۱/۲۷

لباس نخی ی بلند

لباس نخی ی بلند و یکسره ای پوشیده بود. در ساحل بود. به دریا زل زده بود. در چشمانش نوعی حسرت موج میزد. دست به سینه ایستاده بود. بادی ملایم در حال وزش بود. تماس باد با بدنش حس این را میداد که دستان مردی، بدنش را نوازش میکند. برروی شن ها دراز کشید. چشمانش را بست. خودش را رها کرد. گذاشت تا باد هر کاری که میخواهد با او بکند.

۱۳۸۷/۱۱/۱۹

جیم جارموش

باید شروع کرد. باید خاتمه داد به تمام رویاهایی که فقط در فیلمهای جارموش میتواند اتفاق بیفتد.

۱۳۸۷/۱۱/۱۸

چرا مینویسم؟ (1)

هر چه که هست، نوشتن بهتر از دید زدن خانم همسایه هست.

from a doggy afternoon 8

قبل از اینکه بهم بزنی و تنها شی و بری تو مود من مرد تنهای شبمو اینا، اول چک کن دوستات دوست دختر دارن یا نه؟ اگه دارن ببین رابطشون در حدی هست که بودن با دوست دخترشون رو کاملا به تو ترجیح بدن یا نه؟
اگه جوابا به ترتیب دارن و ترجیح میدن بود هیچ وقت بهم نزن.



پ.ن. در مورد خانوما هم این قانون صدق میکنه




from a doggy afternoon 7
from a doggy afternoon 6
from a doggy afternoon 5
from a doggy afternoon 4
from a doggy afternoon 3
from a doggy afternoon 2
from a doggy afternoon 1

چیزای عشقی 9

عزیزم وقتی ساندویچ میخوری و دور لبات سُسی میشه، خیلی خواستنی میشی.




چیزای عشقی 8
چیزای عشقی 7
چیزای عشق 6
چیزای عشقی 5
چیزای عشقی 4
چیزای عشقی 3
چیزای عشقی 2
چیزای عشقی 1

۱۳۸۷/۱۱/۱۷

در مجلس عزاداری

( در مجلس عزاداری )

+ تسلیت میگم
- مرصی
+ از دوستان مرحوم هستید یا از اقوام؟
- هیچ کدوم
+ ببخشید، منظورتون چیه؟
- نمیشناسمش
+ اونوقت پس برای چی، منظورم اینه که چرا اومدید؟
- عزاداری

۱۳۸۷/۱۱/۱۵

پرتاب موشک

من اگه کاره ای بودم به جای اینکه کانالای پـــورن رو ببندم، نمیزاشتم هرگونه پرتاب موشکی حتی به منظور مقاصد علمی پخش شه.

بیا یه چیزی رو داغون کنیم

- بیا یه چیزی رو داغون کنیم
+ چرا؟
- آخه همیشه داغون کردن حس خوبی داره
+ پس بیا عروسکای جورج رو پاره پوره کنیم
- جورج؟ جورج که پسره. اون که عروسک نداره
+ چرا. تو خیالش دو تا عروسک داره. ماری و هانس. میگه هانس یه آلمانی خرفته. ولی ماری عاشقشه. اونا باهم خوبن در حالیکه باهم بدن. میگم مگه میشه؟ میگه هر چیزی ممکنه بشه. تازه این رویای خودمه و من باید دوستش داشته باشم که دارم.
به خاطر همین از جورج حرصم میگیره.
- پس داغونشون کنیم
+ هوراااااا

۱۳۸۷/۱۱/۱۴

ساحل امن قصه ها

من شدیدا به ساحل امن قصه ها نیازمندم.
روی شن ها دراز بکشم، عینک دودیم رو بزنم، کوکتل* مورد علاقم رو بنوشم و جودی هم رو به روم، با همون بیکینی ای که دوست دارم عشوه بیاد. اخرش هم با ناز بهم بگه میای بریم تو آب و من بگم نه.



* cocktail

۱۳۸۷/۱۱/۱۳

در ترافیک

در ترافیک چیزی یافت نمیشود جز، ازدحام ماشین ها و دلتنگیهایی که با ها کردن، بر شیشه ها نقش میبندد.

گربه های آوانگارد فرانسوی

هوای بعد از بارش بارون همیشه بینظره و آرام بخش. بیرون رفتم که در این هوا سیگاری بکشم که متوجه شدم دو تا گربه ی مامانی در گوشه ای ملوسانه نشستند و دارن منو نگاه میکنند. بهشون محل نذاشتم و ادامه دادم. ولی اونا مدام نگام میکردند. فهمیدم جریان از چه قراره. احساس این آدمهای کنه ای رو کردم که نمیرن و نمیزارن دو نفر با خیال راحت برن تو کار هم. با نگاهی مطلع بهشون فهموندم که میدونم مزاحم آمیزشتونم ولی سیگارم تموم شه حتما میرم. اونا بازم نگام میکردن که یه گربه ی ناز دیگه به اونا پیوست. و تازه فهمیدم چه خبره، تیریسام*. اونا مطمئنا یه سمتشون برمیگشت به فرانسه و گربه های آوانگارد فرانسوی با اون روابط عجیب غریبشون. سریعا سیگارم رو خاموش کردم، قبل از اینکه شاهد روابط عجیب غریب تری مث گروپ سـکس** باشم.



*threesome
** group s.ee.x