۱۳۸۷/۱۰/۱۱

استریپ کلاب

( دو مرد در حالیکه پشت سر هم اسکاچ آن آیس سفارش میدادند پشت میز در یک استریپ کلاب نشسته بودند)
+ میدونی استریپ کلاب بارزترین نماد فروید در جامعه ی مدرن بشریه؟
- ببینم، مستی؟
+ اممم، آره فک کنم
- آها

۱۳۸۷/۱۰/۷

و من، تو را نظاره گرم

هرشب به پنجره تکیه میزنی و سیگاری میکشی. موهای فرت را از پشت میبندی و میگذاری چند تار، موی فرت، صورتت را نوازش دهد. وقتی دستهای نرم و سفیدت، سیگار را بدست میگیرد، لبانت را بر لبهای سیگار میگذاری و پکی میزنی، عمیق، من درست رو به رویت، پشت شیشه های به ظاهر کور نظاره گر تو اَم. و آن نگاه مغرور را که شاهد پخش شدن دود است، می پرستم. سینه های خوش تراشت که آزادانه در پشت تاپ بنفشت آویزان است برای من منتهای آرزوست. زمانی که تکیه میزنی و وزن بدنت را بر دستانت می اندازی، میتوان آن سینه های بی عیبت را تشخیص داد. چشمانم را میبندم، آنها را تصور میکنم. آنها را نوازش میکنم. میبینم که برروی تخت خوابیده ای، به نحوی که باسَ نَت برجسته شود. دستت را زیر سرت گذاشته ای و زیر لب آوازی میخوانی. به گونه ای که گویی در اتاق نیستم. حجم سینه هایت زیر وزن بدنت، به خوبی واضح است. بر میگردی و به من خیره میشوی. و من، تو را، موهای فرت را، آن سینه ها را که دیدنشان تمامی ندارد، بی پایان نگاه میکنم.
چشمانم را باز میکنم. سیگارت تمام شده. نفس عمیقی می کشی و من را همچنان، پشت شیشه های کور نمی بینی. بر می گردی. پنجره را نمیبندی. می روی. و من، تو را نظاره گرم همانطور که ناپدید میشوی.

۱۳۸۷/۱۰/۳

poker and life 6

I'm all in +
I'm fold -

كلاه حصيري

او كلاه بزرگ حصيري خود را بر سر داشت. قدم زنان در خياباني راه ميرفت. نور خورشيد از ميان درختان بلند، به جاده، زيبايي دلپذيري داده بود. متانتي كه در قدم هاي او موج ميزد هر عابري را محسور خودش ميكرد. لحظه اي ايستاد، خم شد و گلي را كه در كنار جاده روئيده بود را بو كرد. عابران، ماشين هاي گذري اي بودند كه راه خود را به مقصدي نامعلوم پيش ميگرفتند. و او اين را ميدانست. اطمينان داشت كه او، براي آنها، اتفاقي زيبا در مسيرشان هست. ولي آنها، آنها برايش چه بودند؟
ساعتش را نگاه كرد. مدت ها بود از آن زمان ميگذشت. روزهايي كه كسي نيز براي او اتفاقي زيبا بود. ساعتش را به جيبش بازگرداند. برروي چهره اش خنده اي تلخ ولي آرام، نقش بست. دستش را به كلاهش برد.خوشحال بود كه هنوز سر جايش است.

۱۳۸۷/۱۰/۱

استفاده ي ابزاري از قضيه

اگه يه غول جادويي چيزي بر من نازل شه و بگه يه آرزو كن يا سه تا آرزو، من ميگم همين الان يه b londe بده يا سه تا b londe.
من معتقد نيستم كه در اين مواقع بايد آرزوهايي كرد كه ميدوني هيچ وقت بهشون نميرسي. يه لحظه فكر كن. اين آرزوها بر اين اساس تعريف بندي شدن كه تو هيچ وقت بهشون نرسي. پس اون غول چراغ جادو اگه هم بتونه همچين آرزويي رو بر آورده كنه يا ورژن چينيش رو داره يا حتما كراكش مشكل داره يا باگ وسط كارش غوغا ميكنه.مثلا يه قصري رو بهت ميده كه پول آب و برقش كمرت رو خم ميكنه و مجبور ميشي بعد از دو روز اون رو با يه خونه مجرديه 30 متري عوض كني.
به خاطر همين من يك يا سه تا بلاند آرزو ميكنم. كه يكي از common ترين آرزوهايي هست كه هر آدم (معمولا مردهاي straight يا ل ز بين ها يا باي ها) در هر سطح فكري اوكي هست با داشتنش.



از پشت تلفن

دور است دوستت دارمهايت، از پشت تلفن

repeat one

تو اين ايام، مث شب يلدا، من هميشه يادم مياد كه تو چه circle تخمي اي گير كردم.

۱۳۸۷/۹/۲۹

اون حرکت داده

+ من حرکت دادم
- من ندادم
+ ولی من حرکت دادم
- میدونم، ولی باید فکر کنم بعد حرکتی انجام بدم
+ ولی من حرکت دادم
- خوب
+ میدونی، حرکت دادم خیلی راحت
- ولی من نمیتونم
+ آره چون نمیتونی قبول کنی حرکت دادن راحته
- راحته؟
+ آره چرا نه؟
- یعنی انقد ساده میبینی؟
+ چرا نبینم؟
- خوب میبینی دیگه
+ پس حرکت نمیدی؟
- نه
+ ولی من حرکت دادم
- آها

۱۳۸۷/۹/۲۸

صرف فعل

سالواتوره در حال دویدن بود. اولین سوال این است که چرا در حال دویدن بود. ولی جالب تر اینجاست که در دستانش پلاستیک سیاه و ساندیوچ هات داگ بود که از جویی، هات داگ فروش همیشگی خریده بود. هوا برفی بود و هر لحظه امکان داشت سر بخورد و برروی زمین ولو شود. او کلاه روسی به سر داشت. از آن کلاه هایی که یاد آهنگ feels like home می افتی. بهرجهت او داشت میدوید. در دستش یک پلاستیک سیاه بود و در ان یکی دستش یک ساندویچ بزرگ ژامبون. آن ساندویچ را از فرانچسکو خریده بود. کسی که به قول خودش میدونست ژامبون یعنی چه. اون مخالف سر سخت گیاه خوارها بود و معتقد بود گیاه خواران همانند ل زب ین ها هستند. او با گیاه خوارها بد بود. حتی با زن برادرش که یک خورده بورژوای گیاهخوار بود به شدت بد بود. او بد بود با هر چه گیاهخوار. کسی داشت در یکی از روزهای آفتابی گرم که به شدت نیازمند یک دوش آب سرد میشوی میدوید و در دستش یک پلاستیک سیاه بود. او مدت ها بود رنگ خانه را ندیده بود. از هر چه کلاه روسی بدش می آمد. کسی جلویش را گرفت. به نظر می آمد کسی از دوستانش باشد. ولی نبود. او کسی بود. همینقدر کافی است برای اینکه وارد داستان شود. او کسی بود. با ورودش این سوال اساسی را از آن شخص دونده پرسید و نویسنده را از تمام علت و معلول سازی های بیخود برای منطقی جلوه دادن این داستان راحت کرد. او پرسید:" چرا میدوی؟"جویی یا فرانچسکو جوابی نداشت. نمیدانست چه باید بگوید. آرام شد. احساس کرد در یک فرایند بی جهت دویدن قرار گرفته است. احساس ج ن ده ای را میکرد که به ازای هیچی با کسی خوابیده است. دیگر نخواست بدود برای اینکه نمیخواست ج ن ده باشد. آرام شد. آرام راه رفت. آرام نفس کشید. ولی بعد از مدتی احساس کرد این آرام شدندش نیز بر طبق میل نویسنده است. نویسنده طی این فرایند کاری کرده است که شخصیتش آرام شود. او با فهمیدن این مطلب ناگهان کنترلش را از دست داد همانطور که دوستش در زمانی که فهمید زندگی یعنی چه کنترلش را از دست داد. تنها آرزویش این بود که دیگر نباشد. یعنی وجود خارجی نداشته باشد که مورد سوء استفاده ی نویسنده قرار گیرد. ولی انگار بی فایده بود. چون این حس را نیز بر طبق میل نویسنده میدید. او لحظه ای صبر کرد. فکر نکرد. پلاستیک سیاه را به گوشه ای انداخت ساندویچش را نیز. لحظه ای درست به چشمان فکری نویسنده خیره شد و به او گفت: "a s s hole"
نشست در گوشه ای و متحیر ماند از مفعول شدندش زیر دستان فاعلی به نام نویسنده.

تاثیرات فرهنگی

هرچقدر Aqua* بر فرهنگ ما تاثیر گذاشت همونقدر هم خاتمی گذاشت.




*http://en.wikipedia.org/wiki/Aqua_(band)

۱۳۸۷/۹/۲۷

pointless like fast food

+ داره میاد؟
- آره، یکم دیگه
+ یکم دیگه؟
- آره، طول میکشه
+ مطمئنی؟ قابل اعتماد نیست
- نه میاد، اینبار میاد
+ امیدوارم
(مدتی بعد)
+ چرا نیومد؟
- نمیدونم
+ یعنی دیگه نمیاد؟
- نمیدونم
+ میدونستم، میدونستم قراره نیاد
(کمی دور اتاق میچرخد)
+ همیشه کاراش اینطوریه. همه چی رو به مسخره میگیره
(دیگری بر روی مبل نشسته و با موبایلش بازی میکند)
+ من میدونم اندفعه هم نمیاد. و دیگه کاریش نمیتونیم بکنیم.همه چیز بر باد میره. تمام این همه صبر، برنامه ریزی، تلاش، همه چیز الکی بود
(مرد عصبی تر میشود و سیگاری روشن میکند)
+ اون دفعه هم سر اون یکی پروژه اینطوری شد. تمام پلان ها آماده بود ولی قراردادی بسته نشده بود. چرا؟ چون ما به امید این بودیم که اون کار امضای قرارداد رو انجام میده. یا اون موقع، اون موقع یادت هست؟
- آره
+ همون موقع که تو با ماری بودی. با قایق ماهیگیری تو رفتیم. ولی چی شد؟ ما چوب ماهیگیری نداشتیم. چرا؟ چون قرار بود بیاره که یادش رفته بود. اصلا چرا ما همیشه حساس ترین بخش کار رو بدست اون میدیم؟ و اصلا چرا با اون کار میکنیم؟
- نمیدونم، شاید به این دلیل، مممم، نمیدونم
+ ما همیشه مجبوریم. همیشه هم میدونیم اشتباهه که مجبوریم ولی مشکل اینجاست که انتخاب دیگه ای نداریم. قسمت تلخش اینجاست که دقیقا میدونیم وارد چه مخمصه ای میشیم و چقدر احتمال داره ازش جون سالم بدر ببریم ولی بازم باید واردش شیم.خیلی سخته
- نه زیاد، باید یکم باهاش تا کنی. و یکم تمرین، بازی دستت میاد
+ آره واقعا بازیه. ولی این همه سال به عنوان تمرین کافی نیست؟
- یعنی تو چند سالی تمرین کردی؟
+ جوری حرف میزنی انگار تو نکردی
- نه. جدیدا من دارم بازی میکنم.گوشیمو جدیدا عوض کردم.
(مرد عصبانی میشود)
+ معلوم هست تو چته؟ تو این شرایط بازی میکنی؟
(گوشی را از دستش میگیرد و به سمتی پرت میکند)
(لحظه ای بینشان اتفاقی نمی افتد و بعد از آن مرد کنترلش را از دست میدهد و به سمت موبایلش میرود)
- من دیگه نمیخوام باشم تو این قضیه ها. قضیه ها مث بازی های موبایلن. همشون پوچ و بیهودن. پس بهتره بازی موبایلم رو بکنم.
(در را باز میکند و میرود)
(مرد برروی مبل، مات و مبهوت ولو میشود)

۱۳۸۷/۹/۲۵

ساكسيفون

وقتي در گوشه اي ميشيني و ساكسيفون بدست ميگيري، من در كنجي، در خلوت نظاره گر تو ام كه چطور با آن، حسي همانند جادو را به من القا ميكني. مدت هاست در اين بخش از شهر كه بوق ماشين ها به زحمت به آن رخنه كرده اند، من با تو خو گرفته ام. تلاش براي داستان كردن اين حس بي فايدست. تو هروز، در ساعت 9 مي آيي.شال و كلاهت را در مي آوري. پشت بار مينشيني. اسكاچ سفارش ميدهي و با فردي، ترامپت نواز مورد علاقت كمي حرف ميزني. سپس، جويي پيانيست و خوزه ي درامر مي آيند. به گوشه ي بار ميرويد و شروع به نواختن ميكنيد. آري، هر شب در همين حدود در يكي از خلوت ترين بخش هاي شهر، جايي كه بوق ماشين ها به زحمت به آن رخنه كرده اند تو با آن ساكسيفون جادو ميسازي. به همين سادگي.

۱۳۸۷/۹/۲۴

ناخن

نگاهم ميكند. نگاهش ميكنم. سيگاري روشن ميكند. ميكشد. دستش را بر دنده ميبرد. حركت ميكند و بر جاده جاري ميشود. مسير با نور آفتاب شسته شده است. كتش را در مي آورد. گرمش است. مسير طولاني مينمايد. بر خستگي اش، از اين همه راه، پياپي، تمام نشدني، نميتواند چيره شود. باز سيگاري روشن ميكند. عينك دودي اش را ميزند. آهنگ بلند و بلندتر ميشود. دندانهايش را به هم ميفشارد. ناخنهايش را مي جود. نگاهم ميكند. بايستي نگاهش كنم؟
صدايش بالرز است. ميگويد:
- ميروني؟
+ تصديق ندارم
- مهم نيست
باز ماشين به حركت مي افتد. نگاهش ميكنم. ناخنهايش را ميجود. به جاده نگاه ميكنم. طولانيست.

۱۳۸۷/۹/۲۱

idea for advertisement2

مسابقه ی پرش بوده بدون دور خیز. پسری خیلی جوون از اونایی که هنوز ویرجین هستن آماده ی پرشه. که یه داف رو خیلی بی ربط تو تماشاگرا میبینه. دافم از اون دافای پلای بویی* که اونجای هر تنابنده ای رو به صراط مستقیم میکشونه. اونجای آقا راست میشه و هی راست میشه. سکانس عوض میشه. دوربین کلوز میشه روی عبارت 2 متر و از این سکانس میفهمیم که آلت آقا در راستای دیدن داف پلای بویی 2 متر راست شده و شلوارش 2 متر کش اومده.
صفحه سیاه میشه و یه دفعه این عبارت ظاهر میشه
Levi's
life is longer than you think

* pla y b o y

idea for advertisement1

خیابونای زمان انقلاب کبیر فرانسه رو مجسم کنید. قاطی پاطی، کلی آدم دارن اینور اونور میرن، زخمی و کشته فت و فراون. کلی هم سنگر گرفتن و آماده ی حمله هستن که دوربین روی یکی از اونا زوم میکنه. طرف با اندوهی که ستاره های هالیوودی به خودشون میگرن میگه:" از اینجا به بیرون راه فراری نیست" یه دفعه دوربین با سرعتی که یه بادکنک که داره بادش خالی میشه و اینور اونور میره از اون صحنه ی تظاهرات و انقلاب و این شر و ورا دور میشه. در همین حین دور شدن، سکانس عوض میشه و یکی ک ا ن د وم رو از آلت مبارکش در میاره. تم* آهنگ که پر هیجان بود تبدیل به آهنگ جزی** خیلی ارومی میشه. صفحه سیاه میشه و این جمله ظاهر میشه :
"makes your life more predictable"
* theme
** jazz

بدبخت

اینکه بدبخت باشی و جار بزنی که بدبختی، خودش یه بدبختیه.

۱۳۸۷/۹/۱۸

گرد میز

به روی خودش نیاورد که مدتیست از او خبری ندارد. برایش غذایی تدارک دید، میز را چید و منتظر ماند که بیاید.

گرد میز نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. نگاههایشان را از هم میدزدیدند. به قاشقهایشان پناه برده بودند. و مرتب آن در سوپ میچرخاندند.

موبایلی به صدا در آمد. باید میرفت. مریضی در حال جان دادن بود. او میدانست تا لحظه ای دیگر، دوباره تنها خواهد شد.

۱۳۸۷/۹/۱۷

هيچ حرفي

- من هيچ حرفي براي گفتن ندارم
+ مدت هاست وقتي حرفي داري اينو ميگي
- آره
+ حالا چيه؟
- من فكر ميكنم تمام قصه ها، قصه نبودن
+ يعني،...؟
- يعني هيچ قصه گويي، قصه اي نداشته واسه گفتن
+ خوب كه چي؟
- نميدونم، شايد واقعا هيچ حرفي واسه گفتن نداشتم