وقتي در گوشه اي ميشيني و ساكسيفون بدست ميگيري، من در كنجي، در خلوت نظاره گر تو ام كه چطور با آن، حسي همانند جادو را به من القا ميكني. مدت هاست در اين بخش از شهر كه بوق ماشين ها به زحمت به آن رخنه كرده اند، من با تو خو گرفته ام. تلاش براي داستان كردن اين حس بي فايدست. تو هروز، در ساعت 9 مي آيي.شال و كلاهت را در مي آوري. پشت بار مينشيني. اسكاچ سفارش ميدهي و با فردي، ترامپت نواز مورد علاقت كمي حرف ميزني. سپس، جويي پيانيست و خوزه ي درامر مي آيند. به گوشه ي بار ميرويد و شروع به نواختن ميكنيد. آري، هر شب در همين حدود در يكي از خلوت ترين بخش هاي شهر، جايي كه بوق ماشين ها به زحمت به آن رخنه كرده اند تو با آن ساكسيفون جادو ميسازي. به همين سادگي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر