۱۳۸۸/۳/۵

from a doggy afternoon 12

شبایی که از خستگی چشام باز نمیشه، پاهام جون نداره من رو اینور اونور کنه، وقتی دارم از خیابون رد میشم، شجاعت و میل عجیبی پیدا میکنم که خودم رو بندازم جلو ماشینا.


۱۳۸۸/۳/۴

tip of the day 13

اخلاق و مرزهای اخلاقی مث پشم سینه میمونه. تابستونا که گرمه، باید زد که خنک شه آدم. زمستونا هم باید نگهشون داشت که گرم شه آدم. میشه بعضی سال ها هم برعکس عمل کرد صرفا برای غافلگیری و تنوع.

چیزای عشقی 17

شگفت انگيزترين نكته در مورد تو اينه كه، عزيزم هر وقت با تو اَم، نميفهمم چجوري كارمون به تخت ميكشه.

۱۳۸۸/۳/۳

عجايب دنيا 4

يكي ديگر از عجايب دنيا، ميل به جنگ افروزي ماست. ميل به نفرت ورزيدن، سياه ديدن، تاريك بودن، در پارك رفتن و تاب بازي نكردن است. پشت چراغ قرمز صبر كردن و صبر كردن و جرات پياده رفتن نداشتن است. ايمان نداشتن به وا‍ژه اي به نام صلح، آرامش، دوستي، عشق ورزيدن و تغيير دادن شرايط است. برنامه ي 90 يك معجزه است. البته اين به كل ماجرا ربطي ندارد.


۱۳۸۸/۳/۱

عجایب دنیا 2

یکی دیگر از عجایب دنیا، گیره ی لباس، روی بند است. عجب موجود آویزانیست.


عجایب دنیا

یکی دیگر از عجایب دنیا صف نان بربری است. در آنجا دولت تعیین میکنند، دختر خواستگاری میکنند و حتی ریزبینانه ترین نقد ها، در مورد آخرین آلبوم باب دیلان را ارائه میدهند.


۱۳۸۸/۲/۲۸

ع رق خوری سه نفره، کنار در ورودی یک سازمان اداری

خیلی خوشحال و شیک بودم. از اینکه مقاومت کردم و نرفتم نمایشگاه. صبر کردم، روزا رو شمردم، سبز شدن درختا و عشق بازیه کفترا رو دیدم تا اینکه یادم افتاد که قرار بوده نرم نمایشگاه و برم نشر چشمه. خیلی خوشحال و شیک تر رفتم نشر چشمه. به قسمت کتابای جدید رفتم و " عامه پسند " رو سریعا و بدون مکثی برداشتم. یه ورق کادو هم ورداشتم. خانومه گفت کادو کنم؟ گفتم بهش، نمیشه این ورق کادو اِ رو کادو کنید، خوشگله آخه. یه خنده از روی اینکه خیلی بی نمکی کرد و رفتم . رفتم تا اینکه سوار تاکسی شدم. با ذوق و شوق داشتم میخوندم که دیدم راننده تاکسی نگاه میکنه. یکم دیگه گذشت که گفت:" این داستانای عامه پسند به درد نمیخوره. مث تله فیلمه. آدم باید کتابای ادبی بخونه. کتابایی که باعث شه فکرت تکمیل شه. بدرد آیندت بخوره و ..."
هی بهش نگاه میکردم و جز کلمه ی مرصی از دهنم چیزی بیرون نمیومد. یه دفعه کلمه ی آینده برام عجیب غریب شد. راستش هم عجیب بود، هم غریب بود و هم ناآشنا.
دوباره سوار تاکسی شدم. عقب بین دو نفر نشسته بودم و داشتم حساب میکردم بوکوفسکی با 100 دلار ماهیانه چیا میخره؟ هرچی حساب کتاب میکردم، فقط پول واسه بوز بود و سیگار. به نظرتون چه جوری غذا میخوره؟ اگه اون موقع که زنده بود اونورا بودم حتما شبا میگفتم بیاد پیشم و بش غذا میدادم. با اینکه یه پیر سگ غر غرو بیشتر نیست ولی خوبیش اینجاست که پاچه نمیگیره.
سمت راستم رو نگاه کردم. مَرده داشت نیازمندیها، قسمت مسکن رو نگاه میکرد. براندازش کردم. داشتم یه آدم با آینده رو میدیدم. اون دنباله خونه بود. خوب خونه، یعنی زن، زن یعنی بچه. اینا میشه آینده انگار. سمت چپم، یکی دیگه، مجله دستش بود. کلی تلویزیون اِ یو اس بی خور بود که داشت با حسرت و شـهوت نگاشون میکرد. به جلو خیره شدم. بین آینده و آدم های آینده دار احاطه شده بودم. یه لحظه ترسیدم، ترس از اونچه که اونا دارن و من نه. لحظه ی بعد احساس کردم گوز دارم. بعدشم هیچی. زمان داشت میگذشت و همه با هم تو ترافیک بودیم که اس ام اسی اومد. دوستم بود. نوشته بود، " آخ جون بوکوفسکی رو خوندم " موجی از شادی منو در بر گرفت. نوشتم واسش آخ جون منم گرفتم. این خوشحالی ای بود که هر آدمی نمیتوست درکش کنه. مطمئنم هیچ کس تو این ترافیک لعنتی همچین خوشحالی رو نداره. بوکوفسکی رو سخت تو بغل گرفتم. میترسیدم. میترسیدم که ازم بگیرنش. بی شک جانی دپ با دزدان دریایی کارائیب تویه راه منتظر بودن یه جایی و میخواستن این کتاب رو بدزدن و بهم یه آینده بدن.

پ.ن. این یکی هم خیلی خوب بود. خواستید گوش بدید، اینجاست دیگه.

۱۳۸۸/۲/۲۵

کوچه ی تاریک و آچار

شیر لوله ی آشپزخونه ترکید. یعنی، خوب آب زد ازش بیرون. تویه اتاق بودم و داشتم به بودن در ته یه کوچه ی تاریک فکر میکردم که صدای سوت سوتی، که بی شبیه به سوت کشتی نبود، البته تند تر رو، شنیدم. رفتم تویه آشپزخونه و به ماجرا خیره شدم. اصن نمیتونستم درک کنم چرا؟ خوب ترکیدن شیر چرا باید الان اتفاق بیفته. الان که من در حال رسیدن به نتایج مهمی هستم. و اصن اگه کاری هم نداشتم چرا الان. به در آشپزخونه تکیه زدم. و از دور قضیه رو میدیدم. اینطوری بهتون بگم که سیستم کاملا ناهماهنگ بود. آب با فشار به سمت پنجره ی باز در جریان بود و به بیرون میریخت. البته مقداریشم به لبه پنجره میخورد و کمونه میکرد به دیوار سمت چپی. نمیدونستم چکار کنم. خیلی آروم رفتم جلو و دستم رو جلوی سوراخ گرفتم، شاید سوراخی نبوده ، نمیدونم. یه دفعه احساس کردم یه چیزی پایین تر از سطح فعلیم از زمین مشغول جنب و جوش غیر عادی شد. یکم به پایین تر از سطح فعلیم فکر کردم و دیدم که اونجا، بی شک موتور خونست. نخواستم دیگه حدس بزنم اونجا ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه. قضیه بحرانیه بحرانی شده بود و فشار آب بیشتر. به طوری که اگه من روی آب میشستم میتونستم باهاش به آسمونا برم. تنها راه حلی که به نظرم رسید، آچار بود. البته آچار چرخ منظورم نیست. یادمه واسه ی این نوع لوله ها یه آچاری بود یا حداقل اگه نبود من تو ذهنم یه تصویر ضبط شده از این قضیه داشتم. نمیدونم نیاز عجیبی به آچار پیدا کردم. اگه اینجا بود، الان ممکن بود زندگیم خیلی فرق بکنه. شاید نباید میرفت نمیدونم. اصن مگه رفته بود؟ آچارم مگه میره که بخواد برگرده. اگه قراره کنایه وار باشه، درونی به نام من فکر نکنم بخواد با منی که در این شرایط مسخره هستم شوخی یا هر چیز دیگه بکنه. شاید اصن بخواد با من بره ته کوچه تاریک. من آچار میخوام. این واضحه. من آچاری نه گنده و نه کوچیک بلکه زیبا و کاربردی میخوام. دیدین بعضی از کلمه های انگلیسی رو به فارسی ترجمه میکنیم چقدر مسخره میشه. بابا مثلا پرَکتیکال خوب همون پرکتیکاله یا دیفنسیو. خیلی کلمه های خوبین، نه؟. ولی خوب آچار اگه کلمه ی فارسی ای باشه این خودش خیلی بهتر از همه ی معادلای انگلیسیشه.
نشستم روی زمین. در حالیکه یک جریان آرام و صلح جویی از آب، از کنار پاهام در حال عبور بود و به مقصد نامعلوم راهی. داشتم به خودم فشار می آوردم که آچار کجا میتونه باشه. آچار، نیاز من به پیدا کردن آچار مث نیاز هرروز دیدن پالپ فیکشن و دِ بیگ لبووسکی ی واسه ی من الان. شت، آخرشم دیگه ادامه ندم، نه؟. احتمالا زنگ زدم به آچار فروشی، یا کسی که با آچار میاد این سیستم های ناهماهنگ رو هماهنگ میکنه یا به اونی که رفته و برنگشته، بهش یادآوری کنم غیبت داری یا اگه نداری اصن رفتی یا اینا...

۱۳۸۸/۲/۲۴

tip of the day 12

تو زندگی باید به دو تیپ آدم خیلی احترام گذاشت. یه سری که در جواب سوال " چرا سیگار میکشی؟ " خیلی با قاطعیت و نه با لهن تهاجمی میگن، " چون دوست دارم سیگار کشیدنو". و سری دیگه، آدمهایی هستن که خیلی خوب تخمه میشکونن. پوستای تخمشون بیانگر همینه. با یه سبک خاصی و یه الگورتیم منحصر به فردی تخمه میشکونن. اینجاست که باید بهشون گفت آرتیست، و به تخمه شکوندنشون، وات اِ آرت.

۱۳۸۸/۲/۲۳

چیزای عشقی 15

بیا تابستون، از گرما و شلوغی ی تهران فرار کنیم. بریم یه جای دور، مثلا یه مزرعه. و شبا برای اینکه آتیش تا صب روشن بمونه، باهم دنبال راه چاره باشیم.

from a doggy afternoon 10

در روزی که روز او نبود، استیک با شـراب میخورد و به گیاه خوار ها فکر میکرد.

۱۳۸۸/۲/۲۲

در لحظه 2

پشتش به او بود. ظرف میشست. نزدیکش شد و دستانش را در دو جیب عقب شلوارش کرد و به پایین فشار داد تا خط کـونش معلوم شود.
خنده ای کرد و سرش را بر روی سینه اش گذاشت. و او با زبانش، آرام لاله ی گوشش را نوازش میکرد. آهی کشید. آرام بود و رها که ظرف از دستانش افتاد.

۱۳۸۸/۲/۲۰

چیزای عشقی 14

به قناری و قفسی که در آن بود نگاه میکرد. رو به رویش نشسته بود. قناری ساکت بود. لحظه ای بهم ریخت. مبادا روزی، با دستان خودش قناری رو آزاد کند!
درونش آشوبی بپا شد.
قناری بالا پایین میپرید. به آشپزخانه رفت. چاقویی را آورد. زمانی که در قفس را باز کرد، قناری دیگر آرام بود.

۱۳۸۸/۲/۱۶

در عشق

گویی هر عاشق در عشق
خیانت، دروغ و نفرت را میابد
باید عاشق آن بازیگر تئاتر شد
و پس از نمایش به فراموشی سپرد
همانند آن موج که به ساحل میزند
و همه چیز را میشوید
و با خود میبرد
به دریا

CREATION bugs 2

پایین را نگاه کرد. سگ را دید که مدام دمش را تکان میدهد. رویش را آنور کرد و استخوانی برداشت. بلند شد و استخوان را به آن سمت دیوار پرتاب کرد. سگ به سمت دیوار رفت. مدتی ایستاد. دمش را همچنان تکان میداد و دور خودش می چرخید. صندلی تاشو اش را باز کرد و دراز کشید. کلاه پهنش را روی صورتش گذاشت و به خواب رفت.
پایش را کسی می لیسید. مطمئنا او نبود. او به گونه ی دیگر شروع میکرد. سگش بود. این را از حرکات سریع و بی دقتش میشد فهمید. کلاهش را از روی صورتش کنار زد. سگ مدام دمش را تکان میداد و تند تند نفس میکشید. سرش را آنور کرد. باز استخوانی برداشت. بلند شد و استخوان را به آن سمت دیوار پرتاب کرد. سگ به سمت دیوار رفت. مدتی ایستاد.
دمش را همچنان تکان میداد و دور خودش می چرخید. باز دراز کشید. کلاه پهنش را روی صورتش گذاشت و برای نیم ساعت دیگر زن به خواب رفت.
پایش را کسی می لیسید....

چیزای عادی 2

گلدان را برداشت. زیرش را تمیز کرد. سر جایش برگرداند، ولی مقداری آنور تر از جای قبلش. کمی خاک که در زیر گلدان بود، باز روی میز نشست.

۱۳۸۸/۲/۱۵

چیزای عادی

او یک ماه به ماموریت رفت. قوطی خمیر دندان فقط تا نیمه خالی شد.

لذت 10

ظرفی عمیق و پهن را انتخاب کرد. مقداری گوجه، خیار، کاهو، فلفل، نخود، قارچ، هویچ و چاقوی همیشگی را آورد. گوجه ها را روی تخته گذاشت و با ضرباتی سخت آنها را تکه تکه میکرد. سپس نوبت به بقیه رسید. صدای برخورد چاقو با آنها در فضا پیچید. بعد از خرد کردن، با متانت همگی را در ظرف ریخت. سسی را که از قبل درست کرده بود، آورد. روی مخلفات ریخت. دستکش را از دستش در آورد. میخواست تمام جزئیات، تمام تماس ها را حس کند. دو دستش را در ظرف کرد، نفسی عمیق کشید و مالش داد. با صبر، آرام و با لطافت.

۱۳۸۸/۲/۱۱

در جمعه

در جمعه کاری نمیشود کرد. منظورم از کار، اممم، منظورم از کار، نمیدانم چیست ولی مسلما کاری نمیشود کرد. هرکس به طریقی آشنا، تکراری، کهنه، ساعت ها را میگذراند. حتی عشق نیز در این روز ملال آور است. جمعه خوب نیست. جمعه خوب نبود. در جمعه ای که امروز باشد عینکم از دستم افتاد. آرام دو غلت در هوا زد و با فرش که زمین را پوشانده بود برخورد کرد و آرام گرفت. نگاهش کردم. نشکست. درونم، چیزی، می خواست بشکند ولی نشکست.
نظاره گر بودی. یقیین دارم این فاصله ی دستانم تا زمین، عینک را با چشمان باریکت تعقیب میکردی. آن نگاه کنجکاوی که به هر چیز، هر کس، هر پدیده، ساده جلب نمیشود. در دستانم دیگر چیزی نبود. تا چند ثانیه ی قبل عینکی بود. تا چند دقیقه ی قبل عینک و قابش بود و تا چند ساعت پیش تو. باز به کتاب خواندنت ادامه دادی. گویی این افتان، هرگز یک حادثه نیست. فقط میتواند لحظه ای تو را یاد جاذبه ی نیوتون بندازد.
خم شدم، روی زانوها. با افسوس لبه ی عینک را دستم گرفتم. آویزان آن را به سمت میز بردم. روی آن انداختم. هوا سنگین بود. به بیرون پناه بردم.

در اتاقی برهنه

صدای سیلی ای که پدر به پسر زد در آن اتاق برهنه پیچید. لحظه ای هم را نگاه کردند. پدر خنده ای کرد و پسر لبخندی عصبی. پدر به آشپزخانه رفت و پسر به اتاق. بعد از مدتی صدای فریادی از اتاق شنیده شد. پدر سیگار میکشید.