۱۳۸۸/۲/۱۱

در جمعه

در جمعه کاری نمیشود کرد. منظورم از کار، اممم، منظورم از کار، نمیدانم چیست ولی مسلما کاری نمیشود کرد. هرکس به طریقی آشنا، تکراری، کهنه، ساعت ها را میگذراند. حتی عشق نیز در این روز ملال آور است. جمعه خوب نیست. جمعه خوب نبود. در جمعه ای که امروز باشد عینکم از دستم افتاد. آرام دو غلت در هوا زد و با فرش که زمین را پوشانده بود برخورد کرد و آرام گرفت. نگاهش کردم. نشکست. درونم، چیزی، می خواست بشکند ولی نشکست.
نظاره گر بودی. یقیین دارم این فاصله ی دستانم تا زمین، عینک را با چشمان باریکت تعقیب میکردی. آن نگاه کنجکاوی که به هر چیز، هر کس، هر پدیده، ساده جلب نمیشود. در دستانم دیگر چیزی نبود. تا چند ثانیه ی قبل عینکی بود. تا چند دقیقه ی قبل عینک و قابش بود و تا چند ساعت پیش تو. باز به کتاب خواندنت ادامه دادی. گویی این افتان، هرگز یک حادثه نیست. فقط میتواند لحظه ای تو را یاد جاذبه ی نیوتون بندازد.
خم شدم، روی زانوها. با افسوس لبه ی عینک را دستم گرفتم. آویزان آن را به سمت میز بردم. روی آن انداختم. هوا سنگین بود. به بیرون پناه بردم.

۳ نظر:

Caffeine گفت...

one of the best notes i read in wild side..keep writin bro

Qioo گفت...

تا چند ساعت پیش تو.

Farzad Seraj گفت...

چرا دیگه نمی نویسی؟