۱۳۹۰/۷/۱






سرشو به صندلی ماشین تکیه داده بود. یکنواخت به جلو پیش میرفتن. آفتابی بود. عینکشو زده بود.داشتن از شهر خارج میشدن. هوا گرم بود. کسی حرفی نمیزد. موزیکی در حال پخش بود. قطره های اشک رو میشد دید که از زیر عینک در حال سرازیر شدن بود. مدتی بود که همینجوری بود، وا مونده، هاج و واج؛ ساکت. تو یه عالم دیگه سیر میکرد. ماشین دس اندازی رو رد کرد. تکون خورد و به سمت راننده لغزید.‏









۱۳۹۰/۶/۲۷





جوری که پرت شده باشی از یه برج و پخش شده باشی رو زمین، خودشو ول داده بود رو مبل. در یه لحظه تمام صداهایی که احاطه کرده بودش، جسمیت محسوسی گرفت.  پرت شده بود روی مبل. لبخندی رو لبش در حال جاری شدن بود.  پاره های خورشید آروم  آروم از پنجره پاشونو گذاشتن تو اتاق. لبخندی در حال جاری شدن بود.‏ دم دمای صبح شدن بود.‏
















۱۳۹۰/۶/۱۹






لذت اینکه اگه بدستش نیاوردی بتونی ازش بگذری، یکی از بزرگترین لذت هایی است که تا به حال چشیدمش.‏