۱۳۹۱/۷/۴

 
 
 
 
دستامو بهم میفشردم
هوا رطوبت داشت
صبح شده بود
پنجرم باز بود 
 عرق بر صورتم جاری بود
 همه چی آروم بود
گنجشکا آروم آروم میخوندن
 
راحت بود
تنها بود
بهش نزدیک میتونستی بشی
 
آشفته بودم
قبلم میتپید
دستم میلرزید
سرم میچرخید
 حواسم سرجاش نبود
 چند قدمی فاصله نداشتم تا از دست دادن
تا پرت شدن به دنیایی که هیچ قدرتی برای تجسمش نداشتم

دستام قرمز شده بود
داغ بودم
سرم گیج میرفت
ترسیده بودم
ترسیده بودم
 
 

۱۳۹۱/۶/۱۶




چرا عوض کردم و چرا خواستم عوض بشم برای اینکه اصولی که بهشون ایمان دارم رو حفظ کنم؟-

بعضی وقتا تویه قاب جا میشیم، بعضی وقتا سرمون میزنه بیرون، دستمون جا نمیشه و یا هرچی دیگه.‏ -
 
 وقتی بر میگردم به تصمیماتی که گرفتم نگاه میکنم، میترسم. چقدر دیگه زمان دارم آخه،که اگه بخوام باز همچین تصمیمات مهلکی
 رو بگیرم.‏

زندگی آدما پر از دلتنگی های گاه و بیگاه.‏ -
 
زندگی کردنو دوست دارم ولی به آدماش وابسته ترم.‏ -

یادمه یکی میگفت: تنها آدمهای دیوانه میتونن برای مشکلات عمیق بشری نسخه ی شفا بپیچن.‏ -