۱۳۹۰/۹/۱۸




سرشو بین پاهاش قایم کرده بود. تو قطار بود.  یادش نمیومد بلیط چه مسیری رو خریده بود. فقط میخواست بره خونه.‏










چقدر زمان میخواد که بشکنی. چقدر باید بخوری از یه جا. چرا انقدر نیاز داری به بودن کسی.‏ 
چقدر طول میکشی که بشکنی. بگی من تموم. ندارم دیگه چیزی تو چنته. ‏
چقدر زمان میخواند درمونده شی. یه جا ولو شی و نفهمی از کجا خوردی.‏
من هزار و یک مشکل دارم ولی با همه ی اینا، با تمام وجودم دوست دارم.‏