به قناری و قفسی که در آن بود نگاه میکرد. رو به رویش نشسته بود. قناری ساکت بود. لحظه ای بهم ریخت. مبادا روزی، با دستان خودش قناری رو آزاد کند!
درونش آشوبی بپا شد. قناری بالا پایین میپرید. به آشپزخانه رفت. چاقویی را آورد. زمانی که در قفس را باز کرد، قناری دیگر آرام بود.
درونش آشوبی بپا شد. قناری بالا پایین میپرید. به آشپزخانه رفت. چاقویی را آورد. زمانی که در قفس را باز کرد، قناری دیگر آرام بود.
۳ نظر:
خدا نيااره اون روز رو كه با چاقو هم نميان سراغ آدم
in "chize eshghi" nabud!
پس چی بود؟!
ارسال یک نظر