او كلاه بزرگ حصيري خود را بر سر داشت. قدم زنان در خياباني راه ميرفت. نور خورشيد از ميان درختان بلند، به جاده، زيبايي دلپذيري داده بود. متانتي كه در قدم هاي او موج ميزد هر عابري را محسور خودش ميكرد. لحظه اي ايستاد، خم شد و گلي را كه در كنار جاده روئيده بود را بو كرد. عابران، ماشين هاي گذري اي بودند كه راه خود را به مقصدي نامعلوم پيش ميگرفتند. و او اين را ميدانست. اطمينان داشت كه او، براي آنها، اتفاقي زيبا در مسيرشان هست. ولي آنها، آنها برايش چه بودند؟
ساعتش را نگاه كرد. مدت ها بود از آن زمان ميگذشت. روزهايي كه كسي نيز براي او اتفاقي زيبا بود. ساعتش را به جيبش بازگرداند. برروي چهره اش خنده اي تلخ ولي آرام، نقش بست. دستش را به كلاهش برد.خوشحال بود كه هنوز سر جايش است.
ساعتش را نگاه كرد. مدت ها بود از آن زمان ميگذشت. روزهايي كه كسي نيز براي او اتفاقي زيبا بود. ساعتش را به جيبش بازگرداند. برروي چهره اش خنده اي تلخ ولي آرام، نقش بست. دستش را به كلاهش برد.خوشحال بود كه هنوز سر جايش است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر