به روی خودش نیاورد که مدتیست از او خبری ندارد. برایش غذایی تدارک دید، میز را چید و منتظر ماند که بیاید.
گرد میز نشستند و مشغول غذا خوردن شدند. نگاههایشان را از هم میدزدیدند. به قاشقهایشان پناه برده بودند. و مرتب آن در سوپ میچرخاندند.
موبایلی به صدا در آمد. باید میرفت. مریضی در حال جان دادن بود. او میدانست تا لحظه ای دیگر، دوباره تنها خواهد شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر