۱۳۸۷/۵/۱۷

چیزای عشقی 3

لباسش خونی بود. به ماشین لباسشویی زل زده بود. مسحور حرکت دَورانی ماشین لباسشویی شده بود. یه جورایی با چرخشش آدم رو هیپنوتیزم میکرد. لباسش رو در آورد. باید شسته میشد. هیچ رد خونی نباید باقی میموند. نشسته بود جلوی ماشین لباسشویی، فکر میکرد همه چی در چرخش دورانیش فراموش میشه.

هیچ نظری موجود نیست: