۱۳۸۷/۱۲/۵

بیب بیب

او درست از وسط جاده حرکت میکرد. شیشه ی ماشین تا نیمه پایین بود. صدای گذر هوا از روی شیشه آزار دهنده بود. خط کشی وسط جاده ماشین را به دو نیم کرده بود. آقتاب کشنده بود. تقریبا تمام دکمه های پیراهن مرد باز بود. سیگاری دستش بود. قطره های عرق از کنار عینک بر صورتش جاری بودند. زن کنارش نشسته بود. کمربندش را بسته بود، به مرد اطمینان نداشت. دلش میخواست آهنگی گوش کند ولی میدانست مرد کلافه است. شروع به زمزمه ی آهنگی کرد. مرد نگاهی به او کرد، رویش را برگرداند و باز به او نگاه کرد.
- نخون
زن رویش را به آن سمت کرد و خانه های روستایی را، قبل از آنکه بدست طبیعت نابود شوند، خود ِ روستاییان آهسته آهسته مشغول نابود کردن آن ها بودند، نگاه میکرد.
سرعت ماشین کم شد. به ایستگاه پلیس رسیدند. مرد، تابلوی ایست را جلوی خودش دید. کنار زد. افسر پرسید:
- سلام، ببخشید عازم کجایید؟
مرد که به افسر نگاه نمیکرد گفت: تهران
+ ببخشید، نسبتتون چیه؟
- زن و شوهریم ولی کاشکی نبودیم
و خنده ی عصبی سر داد. افسر لحظه ای نگاه کرد و گفت: سفر خوش
آفتاب کشنده بود. زن مانتوش را در آورد و روسریش را. مرد گفت: بهمون گیر میدن
زن اعتنایی نکرد. گوشیش را در آورد و شروع به اسنیک بازی کردن کرد. مرد که انگار کلافه تر شد گفت: اَه بازم این بازیه لعنتی.
آفتاب مستقیم به آنها میتابید. راه فراری نداشتند. مرد مرتب آب میخورد و سیگار میکشید. دکمه ی شلوارش را باز کرد که راحتتر باشد.
زن به رفتار مرد توجه نمیکرد. سالها بود که این شیوه را پیش گرفته بود. سرش را به شیشه تکیه داده بود و اسنیک بازی میکرد.
بیب بیب ماشین به گوشش رسید. سرعت ماشین بالا و بالاتر میرفت. زن حواسش به سمت جاده رفت.
دوباره در وسط جاده. سرعت همچنان بالاتر میرفت. زن گفت: سرعت رو کم کن. مرد که گویی حواسش جای دیگری است گفت: حواسم هست. زن سرش را پایین کرد که کمربندش را چک کند، وقتی سرش را بالا کرد، دید کامیونی در نیم متری آنهاست. او در این لحظات فقط با دو دست کمربندش را گرفت.
یک لحظه همه چیز سیاه شد و دوباره به حالت عادی برگشت. زن نمیدانست چه اتفاقی افتاده. مرد را دید که همانگونه در همان وضعیت قبلی مشغول رانندگی است. به عقب برگشت. کامیون در پشت بود و ایستاده. چند ماشین ایستاده بودند. ماشین اورژانس، پلیس و آتشنشانی. ماشینی شبیه ماشین خودشان چپ کرده بود. سرش را برگرداند. کمی آب خورد. سیگاری روشن کرد. مرد به او نگاه کرد، لبخندی زد. لبخندی تحویلش داد. زن کمربندش را بست. آفتاب همچنان کشنده بود و مرد همچنان در وسط جاده میراند. زن به او نگاه کرد. بهش گفت: آروم برون، خب؟! مرد با ملایمت گفت: خب