۱۳۸۸/۵/۹
tip of the day 23
اگر حکومتگران مقتدر که تاریخ از آنها به بدی یاد کرده، قبل از هر تصمیم بزرگ، دوش آب سردی میگرفتند، دنیا جای بهتری برای زندگی بود.
tip of the day 22
به آدمی که بویی متعلق به خودش نداشته باشه که بر حافظه ی دیگران بجا بذاره میگن تنها.
۱۳۸۸/۵/۷
۱۳۸۸/۵/۶
تاثیرات مخرب
املت یکی از غذاهای سنتی ایرانیان است. از طرفی، قارچ یکی از المان های جامعه ی مصرفی غربی است که به فرهنگ مصرفی ایرانیان( نه در حالت کلی معنای مصرفی ) رسوخ کرده. این غذا که خیلی بین مجرد ها یا متاهل هایی که دور از خانه به سر میبرند شایع است دستخوش آماج حملات است. به طوری که به تدریج این غذا را نمیتوان بدون قارچ خورد. و به طور کل دارای هویتی آمیخته با قارچ میشود. اثرات این نفوذ فرهنگی، طرد شدن پیاز به هنگام خوردن این غذا است. درست است که هنوز ایرانیان، مقاومت کرده و استعمال نکردن پیاز را غیرممکن میدانند. ولی متخصصان امر غذا پیش بینی کرده اند در آینده نه چندان دور، پیاز کاملا جای خودش را به قارچ دهد.
۱۳۸۸/۵/۵
۱۳۸۸/۵/۴
اون
در خانه ای دو طبقه و قدیمی، بر روی پشت بام نشسته بود. رو به رویش مزرعه ای وسیع بود و آنطرف تر فقط رشته کوهها. صدای بچه ها که در سمتی مشغول بازی بودند به گوش میرسید. روی لبه ی پشت بام نشسته بود. صدای تصادم نسیم با تکه پلاستیکی که سابقا کارش در زمستان جلوگیری از خیس شدن بود به تهی بودن فضا ریتم خاصی میداد. باد برروی گندم زار میوزید و دسته دسته، آنها را به این ور و آنور میبرد. جیر جیر جیرجیرکها، جریان آب در جویبار، در این سمفونی به گوش میرسیدند. بی معنی بود که بدنبال پایانی باشد. همگی خاطره ها با پایان نیستند. گاها فقط ادامه پیدا میکنند. و او بر روی پشت بام خانه ای قدیمی، بی پروا نشسته بود. پاهایش بین زمین و هوا معلق بود. صداها اوج و افول داشتند. خنده ها شدید و کم میشدند. درها، باز و بسته میشدند. و او جریان داشت. نبودندش، این سمفونی را ناقص میکرد. او آدمی بی داستان بود. او پایانی نداشت، فقط ادامه داشت.
۱۳۸۸/۵/۳
tip of the day 20
آنچه که یک انجمن یا اجتماع را از دیگر محیط ها متمایز میکند، قدرت فانتزی سازی جمعی اعضای آن است و لاغیر.
۱۳۸۸/۵/۲
آها؟!
سمت شمال شرقی میدون ِ خرابه ای، که فقط جنازه ها، روی هم تلنبار شدن و باریکه ای از خون در گوشه گوشه ی میدون جاری شده، در طبقه ی دوم آپارتمانی خرابه، که از هر جهت مورد اصابت موشک قرار گرفته مخفی شدم. زخمی ام و تنها اسلحه ای که مونده یه تفنگ شکاریه. از یکی از شکاف ها، به سمت میدون هدف گرفتم. وظیفه ی من اینه که بچه ها رو از بالا کاور کنم. دارن از سمت جنوب میدون به سمت ما میان. دستام میلرزه، عرق کرده. آب بدنم کم شده. ولی هر طور که هست باید میدون رو حفظ کنیم. اونا یه گروه از کاماندوهاشون رو فرستادن. هنوز نمیدونن که ما کمیم. 5 نفر بیشتر نیستیم. جنگ در این وضعیت، یعنی ثانیه ها. یادمه قبلا که خودم در میدونی گیر کرده بودم اگه از پشت جیپ آتیش گرفته فقط چند سانتر تکون میخوردم میمردم.
سفت تفنگ رو تو دستام گرفته بودم. آروم دوربین رو هی زوم میکردم. باید سانت به سانت منطقه رو دید میزدم. اونا حرفه ای تر از این حرفا بودن. لحظه ای غفلت اونا یه قدم نزدیک تر میشدن. از حال بچه ها خبری نداشتم. میدونستم وضعیت فیزیکیشونو ولی نمیدیدمشون. اونا هم مخفی شده بودن پایین ساختمون. بدیه اینجور وضعیت ها اینه که تو نه مطمئنی جات امنه نه طرف مقابل. اگه آنی دوستت که کنارته، مخش بپاشه به در و دیوار، نباید تعجب کنی.
تمرکزم روی میدون بود. خیلی وقت بود که نخوابیده بودیم.این یکی، قرار بود انگار هیچ وقت تموم نشه. همه کرخت و شاکی بودن. سکوت خفه ای همه جا رو گرفته بود.
زوم این، زوم اوت. جنوب، جنوب غربی، جنوب شرقی، وسط، تا اینکه دیدم یکی پشت یه گاری تکون میخوره. آره اینجا بودن. مطمئن شدیم. به بچه ها خبر دادم. پخش شدن. نقشه همین بود. جاهامون تعیین شده بود. انقدر برای گرفتن این میدون جنگیده بودیم که دیگه میدونستیم کجا، بهترین جائه. بهم گفتن باید بزنیش. آخه اونی که اول میاد جلو، از بقیه سرتره. اون بمیره، بالاشونو گرفتیم. بالاشونو بگیریم، اونا خودشون، خودشون رو به کشتن میدن. مشکل اینجا بود که دم به تله نمیداد. هرکاری میکردم از اون پشت تکون نمیخورد. وقتی در این مواقع، نه اون گاف میده نه من، شک، آدمو بیشتر فرا میگیره. هی به خودش میگه، نکنه الان رو دست بخوریم. نکنه جام شناسایی شده باشه. نکنه تا چند لحظه ی دیگه برم رو هوا. جالبیش اینجاست که میپذیری. تو در یه موقعیتی قرار گرفتی که دو حالت بیشتر نداره. هر دوشم تورو به یه سمت میبره، مرگ. مرگ دیگه، چیز ترسناکی نیست. گاهی تو اینجور مواقع آرزو میکنی.
تکون خورد. آره تکون خورد. اونم میدون رو بلده. آره میدونه من کجام. ولی وقتی، تا الان نرفتم رو هوا، یعنی دیگه نمیرم. رفت جایی که نقطه کور منه. من شکارچی خوبی ام به شرطی که طعمه از قواعد بازی من پیروی کنه. به بچه ها خبر دادم. گفتن باید بزنیش. یه دفعه صدای شلیک اومد. یکی از بچه ها مرد. سر گروه گفت. ترس همه رو گرفته بود. باید پیداش میکردم. باید جامو عوض میکردم. باید میرفتم ساختمون رو به رویی. بلند شدم. با اضطراب آروم آروم رفتم جلو. کنار هر در، هر ورودی، ضربان قلبم میرفت بالا. رودست خورده بودیم. اونا از ما کاربلد تر بودن. این میدون حساس ترین نقطست.
از ساختمون زدم بیرون. باید از کوچه رد میشدم. با سرعت رفتم. همه سرجاشون بودن. خشکشون زده بود. نه تیری، نه انفجاری، دیوانه کنندست. وارد ساختمون شدم که هم صدای شلیک شنیدم هم انفجار. از شکاف تویه کوچه رو دیدم. همه ی بچه ها مرده بودن جز یکی که اونورتر بوده. گفت کجایی، بهش گفتم. گفت میام پیشت. گفتم از جات تکون نخورد ولی به حرفم گوش نداد. مستقر شده بودم که اومد. گفت میدونی کجان؟ جوابشو ندادم. گفت من میرم. گفتم دیوانه شدی؟ اونا نباید بگیرن اینجا رو. گفت کال دیگه برا من از حد یه بازی گذشته. من میترسم از کشته شدن تو این بازی. میرم خونه بخوابم. ساین اوت کرد و رفت. من موندم. به طور شک تا یکم بعد میمرم.
۱۳۸۸/۵/۱
۱۳۸۸/۴/۳۱
۱۳۸۸/۴/۳۰
۱۳۸۸/۴/۲۹
آها ؟!
هوا تازه بود. از همون حین ورودش به دماغم میتونم تازگیش رو حس کنم. وقتی سرم رو به چپ برگردوندم تکون پرده ها رو میدیدم. کنارم؟ کنارم خالی بود. کسی بود، که دیگه الان نبود. رفته بود. طبق عادت، دستم رو تو دماغم کردم. بعد از چند غلت، دیگه میدونستم خوابم نمیبره. خوابی در کار نبود، دیگه بیداری محض بود. پتو رو کنار زدم. هوا گرم بود. چرا پتو روم بود؟ نمیدونم. به میز کنار تخت نگاه کردم. یه پاکت سیگار، یه گوشی موبایل و عکسی تویه قاب. یه مرد و یه زن. آینه رو به رو بود. به آینه نگاه کردم. خودم بودم، بی هیچ کم و کاستی. سرم رو خاروندم. بهانه بود. سرم نمیخارید. حس میکردم اگه نخارونم، آدمی نیستم که از خواب پا شده. پا شدم؟ هنوز نه. آدم وقتی که مطمئن نیست چرا باید پاشه؟ چرا مطمئن نیستم؟ نمیدونم. سوالای بی جواب وقتی به آدم حمله میکنن، نباید بهشون جواب بدی. دوباره دراز کشیدم. جرات نداشتم. اون هر زنی نبود. زنی بود که من باید بهش احساس خاصی داشته باشم. چرا داشته باشم؟ خوب، چرا نداشته باشم؟ آدما که الکی باهم عکس نمیگرن و کنار تختشون بزارن. تکون پرده ها، تو خلوتی اول صبح، در اتاق می پیچید. تویه اتاق میچرخید و میچرخید و میچرخید و به گوش من وارد میشد، و به من خلوتی این اتاق رو گوشزد میکرد. پرده ها جوری بودن که نور رو سانسور میکردن. نمیزاشتن که همش وارد شه. تخت بهم ریخته بود. آدم بهم ریخته ای بودم؟ به دور و ور نگاه کردم. چیزی دستگیرم نشد. ابلهانست. ابلهانه نیست؟ چرا باید برای اینکه بفهمم آدم شلخته ای هستم یا نه، به دور و ور نگاه کنم؟ راه دیگه ای ندارم؟ اره راست میگی. ولی، ممکنه باشه، نه؟
آینه رو به رومه. به خودم نگاه میکنم. مردی 30، 35 ساله، با صورتی رنگ پریده، موهایی نامنظم و لخت. این من بودم؟ این من بودم. آینه همیشه نقطه اتکایی بوده که خود واقعی آدما رو به خودشون نشون بده. ینی این بار میخواد این کار بزرگ تاریخیش رو نکنه؟ مگه میشه؟ میشه؟ نمیدونم. سوالای بی جواب وقتی به آدم حمله میکنن نباید بهشون جواب " نمیدونم " بدی. اینطوری نه تنها وضعیت فرق نمیکنه بلکه خودت رو در یک موقعیت " نمیدونم " وار غرق میکنی. عین مرداب نیست که غرق شی. خودت، خودت رو غرق میکنی. من مردی سی چند سالم. آینه میگه، من نمیگم. صورتم رنگ پریدست، اینم آینه میگه. ولی آینه نمیگه پرده ها تکون میخورن. ینی باید قبول کنم پرده ای هست و تکون میخوره. اصن آینه چرا باید یه پرده رو نشون بده که تکون میخوره؟ اونم در اتاقی که صبحی زود اون رو فرا گرفته؟
به پاهام نگاه کردم. از پاها چی میشه فهمید؟ پاها چی رو میتونن برسونن؟ این دوتا سوال، یه سوال نبودن در واقع؟ چرا باید یه سوال رو دوبار بپرسی؟ به دستام نگاه کردم. احساس عجز کردم. هیچی ازشون منتقل نمیشه. چرا باید انقدر با بدنم غریبه باشم؟ من فقط غریبم. وای سوالای مسخره احاطم کردن. میدونم که در جوابشون نباید بگم نمیدونم.
برای مدتی چشمام رو میبندم. نمیتونم دنیایی که چشمام نشون میده رو تحمل کنم. هیچی. هیچی رو نمیبینم. با چشم بسته هم چیزی نمیبنم. وای، اگه آدمی با چشمای بسته چیزی رو نبینه، چجوری میتونه با چشم باز ببینه؟ با تقلا دستم رو به سمت پاکت سیگار میبرم. نمیدونم چرا، ولی حس میکنم که الان، در همین لحظه و درست در همین حالت که روی تخت دراز کشیدم، باید خودم رو به سمت میز بکشونم و سیگاری بردارم. روشن میکنم. پکی میزنم. احساس عجیبی در شکمم دارم. شکم؟ تونستم با یکی از اعضای بدنم ارتباط برقرار کنم. با هر پکی که میزنم، حسی عجیب رو در شکمم درک میکنم. خوشحال میشم. به شکمم نگاه میکنم. قرمزه. رنگش قرمزه. شکمم رنگش قرمزه. قرمزی که در جریانه. دقیق تر به تخت نگاه میکنم. اونم یه جاهاییش قرمزه. قرمز یعنی قرمز؟ مدلول چیزی نیست؟ به خودم فشار میارم. فکر میکنم. تمام خاطرات، رویدادهایی که به رنگ قرمز ربط داره رو جستجو میکنم. قرمز، قرمز، گوجه فرنگی؟ نه. وایسا، چی گفتم؟ خاطرات؟ رویدادها؟ اینا چین؟ چه طوری من سه کلمه ای که تاحالا باهاش آشنایی نداشتم رو میگم و آنن برام معنی پیدا میکنن؟ من خاطره ای نداشتم. آخرین خاطرم، دیدن عکسی در قاب در صبحی زود که پرده ها تکون میخورن بود.
بلند میشم. اون قرمزی که جریان داره، رو بیشتر میتونم حس کنم. سیگارم روی تخت افتاد. نمیتونم به سمتش برم. موندم به کدوم سمت برم. نمیدونم چرا باید انتخاب کنم؟ روی کمد نوشته شده " قرمز یعنی خون " خون اون چیزیه که در رگ ما جریان داره. خون که از بدن دربیاد و زیادم بریزه بیرون، آدمو میکشه. یعنی من دارم می میرم؟ انگار. روی تخت یه نوشته ی با رنگ قرمز نوشته شده " تو می میری " آره میدونم میمرم. این طبیعیه. خون که بره از آدم و چیزی جلوشو بند نیاره آدم میمیره. فکر کنم کسی که اینو نوشته زیادی احمقه. یکم احساس سستی میکنم. به سمت میز میرم. دستمو بهش تکیه میدم. سرمو برمی گردونم روی آینه نوشته " انتخاب کن، پنجره یا مبل " پنجره یا مبل؟ مبل یا پنجره؟ چمیدونم مگه فرقی داره. صدایی میاد و میگه آره. میگم کی هستی؟ میگه من نویسندم. میگم کی؟ میگه کسی که تو رو تو این موقعیت قرار داده. میگم چرا؟ میگه راستش دیشب یه داستان از وودی آلن خوندم از اون ایده گرفتم. میگم به من چکار داره؟ میگه کمبود ایده و مشکلاتش. میگم نویسنده ها کارشون اینه که ادما رو در موقعیتی بزارن میگه یه جورایی. میگم چرا باید انتخاب کنم؟ میگه چون نمیدونم چجوری آخرشو تموم کنم. اخر داستانا باید خوب تموم شه. میگم چه فرقی داره که من روی مبل بمیرم یا از پنجره خودمو بندازم پایین؟ میگه راستش فرقی نداره. ولی حداقلش اینکه من خودمو مبرا میکنم میگم از چی؟ میگه از اینکه مسولیت پایان داستانم به عهدم باشه میگم مگه میشه؟ مگه میشه نویسنده باشی و مسئولیت پایان داستانت رو به عهده نگیری؟ میگه نمیدونم. ولی نویسنده ها همیشه دنبال راه فرارن. راه فرار من انتخاب تو اِ. میگم بد چی میشه؟ میگه یه داستان بد به پرونده ی کاریم اضافه میشه. میگم این ارضات میکنه؟ میگه راستش نه. راستش دیگه نمیدونم. نمیدونم چرا باید بنویسم. فقط میدونم باید بنویسم. بعضی موقع ها که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن باید بهشون جواب " نمیدونم " رو بدی. میگم پس نمیدونی چرا منو نوشتی؟ میگه انقدر داستان ارزش نداره که بجای نوشتی بگی خلق کردی؟ میگم نه فکر کنم.
لحظه ای سکوت ایجاد شد.
میگم یه سیگار بکشیم؟ میگه خون بیشتر ازت میره. بعد باید زودتر بکشمت. میگم اشکالی نداره. میگم چه سیگاری میکشی؟ میگه قرار نیست وارد زندگی خصوصی نویسنده شی میگم چرا؟ میگه همیشه رابطه یه طرفه بوده. میگم دمه مرگی نمیتونم حداقل این سوال رو بپرسم ازت؟ میگه آخه قوانین بازی نقض میشه میگم حداقل بگو چند سالته؟ میگه فایده نداره نپرس. اگه بپرسی ارتباط من با تو قطع میشه. میگم چرا؟ چون خطوط ارتباطات یه طرفست. این قانونه. میگم آها. ببین من خسته شدم. میخوام بمیرم.
با تمنا میگه نمیتونی حداقل کمکم کن که پایانش بهتر شه. میگم اگه میتونستم هم نمیکردم میگه چرا؟ میگم حالشو ندارم. خون داره ازم میره. بمیرم؟ میگه نه. من نمیتونم تحمل کنم که این داستانم هم بی پایان تموم بشه. میگم کاریش نمیتونی بکنی. میخوای مچالش کنی بندازی دور؟ میگه جرات اینکارم ندارم میگم باید رو به رو شی. شاید واقعا نویسنده نباشی؟ میگه نباشم؟ یعنی چی؟
روی زمین میفتم. کم کم دارم بی حس میشم، و سبک. بعضی وقتا که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن، نباید بهشون جواب بدی.
آینه رو به رومه. به خودم نگاه میکنم. مردی 30، 35 ساله، با صورتی رنگ پریده، موهایی نامنظم و لخت. این من بودم؟ این من بودم. آینه همیشه نقطه اتکایی بوده که خود واقعی آدما رو به خودشون نشون بده. ینی این بار میخواد این کار بزرگ تاریخیش رو نکنه؟ مگه میشه؟ میشه؟ نمیدونم. سوالای بی جواب وقتی به آدم حمله میکنن نباید بهشون جواب " نمیدونم " بدی. اینطوری نه تنها وضعیت فرق نمیکنه بلکه خودت رو در یک موقعیت " نمیدونم " وار غرق میکنی. عین مرداب نیست که غرق شی. خودت، خودت رو غرق میکنی. من مردی سی چند سالم. آینه میگه، من نمیگم. صورتم رنگ پریدست، اینم آینه میگه. ولی آینه نمیگه پرده ها تکون میخورن. ینی باید قبول کنم پرده ای هست و تکون میخوره. اصن آینه چرا باید یه پرده رو نشون بده که تکون میخوره؟ اونم در اتاقی که صبحی زود اون رو فرا گرفته؟
به پاهام نگاه کردم. از پاها چی میشه فهمید؟ پاها چی رو میتونن برسونن؟ این دوتا سوال، یه سوال نبودن در واقع؟ چرا باید یه سوال رو دوبار بپرسی؟ به دستام نگاه کردم. احساس عجز کردم. هیچی ازشون منتقل نمیشه. چرا باید انقدر با بدنم غریبه باشم؟ من فقط غریبم. وای سوالای مسخره احاطم کردن. میدونم که در جوابشون نباید بگم نمیدونم.
برای مدتی چشمام رو میبندم. نمیتونم دنیایی که چشمام نشون میده رو تحمل کنم. هیچی. هیچی رو نمیبینم. با چشم بسته هم چیزی نمیبنم. وای، اگه آدمی با چشمای بسته چیزی رو نبینه، چجوری میتونه با چشم باز ببینه؟ با تقلا دستم رو به سمت پاکت سیگار میبرم. نمیدونم چرا، ولی حس میکنم که الان، در همین لحظه و درست در همین حالت که روی تخت دراز کشیدم، باید خودم رو به سمت میز بکشونم و سیگاری بردارم. روشن میکنم. پکی میزنم. احساس عجیبی در شکمم دارم. شکم؟ تونستم با یکی از اعضای بدنم ارتباط برقرار کنم. با هر پکی که میزنم، حسی عجیب رو در شکمم درک میکنم. خوشحال میشم. به شکمم نگاه میکنم. قرمزه. رنگش قرمزه. شکمم رنگش قرمزه. قرمزی که در جریانه. دقیق تر به تخت نگاه میکنم. اونم یه جاهاییش قرمزه. قرمز یعنی قرمز؟ مدلول چیزی نیست؟ به خودم فشار میارم. فکر میکنم. تمام خاطرات، رویدادهایی که به رنگ قرمز ربط داره رو جستجو میکنم. قرمز، قرمز، گوجه فرنگی؟ نه. وایسا، چی گفتم؟ خاطرات؟ رویدادها؟ اینا چین؟ چه طوری من سه کلمه ای که تاحالا باهاش آشنایی نداشتم رو میگم و آنن برام معنی پیدا میکنن؟ من خاطره ای نداشتم. آخرین خاطرم، دیدن عکسی در قاب در صبحی زود که پرده ها تکون میخورن بود.
بلند میشم. اون قرمزی که جریان داره، رو بیشتر میتونم حس کنم. سیگارم روی تخت افتاد. نمیتونم به سمتش برم. موندم به کدوم سمت برم. نمیدونم چرا باید انتخاب کنم؟ روی کمد نوشته شده " قرمز یعنی خون " خون اون چیزیه که در رگ ما جریان داره. خون که از بدن دربیاد و زیادم بریزه بیرون، آدمو میکشه. یعنی من دارم می میرم؟ انگار. روی تخت یه نوشته ی با رنگ قرمز نوشته شده " تو می میری " آره میدونم میمرم. این طبیعیه. خون که بره از آدم و چیزی جلوشو بند نیاره آدم میمیره. فکر کنم کسی که اینو نوشته زیادی احمقه. یکم احساس سستی میکنم. به سمت میز میرم. دستمو بهش تکیه میدم. سرمو برمی گردونم روی آینه نوشته " انتخاب کن، پنجره یا مبل " پنجره یا مبل؟ مبل یا پنجره؟ چمیدونم مگه فرقی داره. صدایی میاد و میگه آره. میگم کی هستی؟ میگه من نویسندم. میگم کی؟ میگه کسی که تو رو تو این موقعیت قرار داده. میگم چرا؟ میگه راستش دیشب یه داستان از وودی آلن خوندم از اون ایده گرفتم. میگم به من چکار داره؟ میگه کمبود ایده و مشکلاتش. میگم نویسنده ها کارشون اینه که ادما رو در موقعیتی بزارن میگه یه جورایی. میگم چرا باید انتخاب کنم؟ میگه چون نمیدونم چجوری آخرشو تموم کنم. اخر داستانا باید خوب تموم شه. میگم چه فرقی داره که من روی مبل بمیرم یا از پنجره خودمو بندازم پایین؟ میگه راستش فرقی نداره. ولی حداقلش اینکه من خودمو مبرا میکنم میگم از چی؟ میگه از اینکه مسولیت پایان داستانم به عهدم باشه میگم مگه میشه؟ مگه میشه نویسنده باشی و مسئولیت پایان داستانت رو به عهده نگیری؟ میگه نمیدونم. ولی نویسنده ها همیشه دنبال راه فرارن. راه فرار من انتخاب تو اِ. میگم بد چی میشه؟ میگه یه داستان بد به پرونده ی کاریم اضافه میشه. میگم این ارضات میکنه؟ میگه راستش نه. راستش دیگه نمیدونم. نمیدونم چرا باید بنویسم. فقط میدونم باید بنویسم. بعضی موقع ها که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن باید بهشون جواب " نمیدونم " رو بدی. میگم پس نمیدونی چرا منو نوشتی؟ میگه انقدر داستان ارزش نداره که بجای نوشتی بگی خلق کردی؟ میگم نه فکر کنم.
لحظه ای سکوت ایجاد شد.
میگم یه سیگار بکشیم؟ میگه خون بیشتر ازت میره. بعد باید زودتر بکشمت. میگم اشکالی نداره. میگم چه سیگاری میکشی؟ میگه قرار نیست وارد زندگی خصوصی نویسنده شی میگم چرا؟ میگه همیشه رابطه یه طرفه بوده. میگم دمه مرگی نمیتونم حداقل این سوال رو بپرسم ازت؟ میگه آخه قوانین بازی نقض میشه میگم حداقل بگو چند سالته؟ میگه فایده نداره نپرس. اگه بپرسی ارتباط من با تو قطع میشه. میگم چرا؟ چون خطوط ارتباطات یه طرفست. این قانونه. میگم آها. ببین من خسته شدم. میخوام بمیرم.
با تمنا میگه نمیتونی حداقل کمکم کن که پایانش بهتر شه. میگم اگه میتونستم هم نمیکردم میگه چرا؟ میگم حالشو ندارم. خون داره ازم میره. بمیرم؟ میگه نه. من نمیتونم تحمل کنم که این داستانم هم بی پایان تموم بشه. میگم کاریش نمیتونی بکنی. میخوای مچالش کنی بندازی دور؟ میگه جرات اینکارم ندارم میگم باید رو به رو شی. شاید واقعا نویسنده نباشی؟ میگه نباشم؟ یعنی چی؟
روی زمین میفتم. کم کم دارم بی حس میشم، و سبک. بعضی وقتا که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن، نباید بهشون جواب بدی.
۱۳۸۸/۴/۲۷
۱۳۸۸/۴/۲۵
۱۳۸۸/۴/۲۴
۱۳۸۸/۴/۲۳
یـــــ...ـــاد
سرمو برگردوندم
ماشینا، پشت چراغ قرمز ایستاده بودن
برای یه لحظه، فقط یه لحظه، فکر کردم، که...
هیچی ولش کن
۱۳۸۸/۴/۲۲
کیفیتی دی وی دی وار
در واقع، پیری ترس نداشت. این گذر جوانی به پیری، طی این مسیر، ترس را با خودش می آورد. مسیری که تمام ارزش هایی که با آن، پایه های زندگی ات را بنا گذاشتی، کم کم، آهسته، به تدریج، فرو پاشاند. آدمهایی که با آنها، تعلقات مشترکی را می یابیدی، کم کم به مانند برگهای درختی در پاییز از تو جدا شدند و هرزگاهی، در جایی، شاید در اتوبوسی شبانه، کسی را می یابی که کمی به تو و آنچه که بودی نزدیک است. و چیزی که ماند، بدنی لخت، کریح، منفور، به نام زندگی است. اکنون، در بهبوهه ی چندین و چند سالگی، هنوز که هنوزه آغشته به جوانی و بدون هیچ بالی برای پرواز، جلوی تلویزیون می نشینم و کشتار آدم ها را میبینم. تنها چیزی که فرق کرده، کیفیت غریب و دی وی دی وار صحنه های این کشتارهاست.
۱۳۸۸/۴/۲۱
۱۳۸۸/۴/۲۰
لذت 11
در برکه ام. به زیر، به پاهایم نگاه میکنم. برهنه و وحشی در آب اند و انبوهی از بچه وزغ ها در اطراف آن. زلالی آب، با رشته هایی از جلبک و گِل آغشته شده است. صدای شر شر آب در دور دست به گوش میرسد، بی شک آبشاری در کار است. گزش وزغ ها را روی سطح پوست احساس میکنم. با دست، راکدی آب را بهم میزنم. باز راکد میشود. در اینجا با طبیعت نمیشود شوخی کرد، میدانم. دستهایم را بهم میچسبانم. مقداری آب را در آن حصر میکنم و به صورتم میپاشانم. چشمانم بسته است. خنکی وزش باد را بر صورتم حس میکنم. آه ای از سر لذت میکشم. چشمانم را باز میکنم. دستی از زیر، از اطراف پاهایم، همانجا که وزغ ها تراکم کرده اند به روی آب می آید. توده ای از آب را به صورتم می افشاند. صدای خنده ای از سر سبکی می آید. رو به رویم هستی.
ریتالین
یکی از انواع حکومت های توتالیتر، اعمال قدرت و زور توسط راننده و شاگرد راننده ی اتوبوس، در حین مسافرت، برای کنترل جو اتوبوس و مسافرا است.
۱۳۸۸/۴/۱۵
گون
روی صورتش کهنه زخم هایی به جا مانده بود. در نور آفتاب شفقتی در کار نبود. به درختی تکیه داده بود. و به دور دست ها، آنجا که خورشید با زمین همسطح میشود خیره شده بود. بادی وزیدن گرفت. لحظه ای از هیچی و همه چی ترسید. گونی لخت، آهسته، خراب، از مقابلش عبور کرد. عرق بر صورتش جاری شد. خلال دندان از دهانش افتاد.نفسش بالا نمیامد. دستش لرزید.
--- کات ---
با شنیدن این حرف خیالش راحت شد. آرامش یافت. فقط در فیلمهاست که گون ها، بی رمق از رو به رویت عبور میکنند.
--- کات ---
با شنیدن این حرف خیالش راحت شد. آرامش یافت. فقط در فیلمهاست که گون ها، بی رمق از رو به رویت عبور میکنند.
۱۳۸۸/۴/۱۱
شعبده باز
به حضار نگاه کرد. همگی دختران و پسران دانش آموزی بودند که نمایش را با هیجان دنبال میکردند. آخرین برنامه از اجرایش بود. کلاه را به سمت آنها گرفت. صبر کرد تا همه ببینند. روی میز گذاشت. دستانش را باز کرد تا خالی بودن آن، به همه اثبات شود. کمی مکث کرد. دستش را در کلاه کرد و خرگوشی در آورد. همه با حیرت و شادی دست زدند. پرده ها کشیده شد. به اتاق رفت. روی صندلی ای نشست. سیگاری روشن کرد. گریم خود را پاک میکرد. هویجی از کیفش در آورد. روی زمین انداخت. خرگوش پیدایش شد. آرام به سمت هویج اومد. نگاهی به هم کردند. خرگوش شروع به خوردن کرد و مرد به پاک کردن گریمش مشغول شد.
۱۳۸۸/۴/۱۰
اشتراک در:
پستها (Atom)