۱۳۸۸/۵/۲

آها؟!


سمت شمال شرقی میدون ِ خرابه ای، که فقط جنازه ها، روی هم تلنبار شدن و باریکه ای از خون در گوشه گوشه ی میدون جاری شده، در طبقه ی دوم آپارتمانی خرابه، که از هر جهت مورد اصابت موشک قرار گرفته مخفی شدم. زخمی ام و تنها اسلحه ای که مونده یه تفنگ شکاریه. از یکی از شکاف ها، به سمت میدون هدف گرفتم. وظیفه ی من اینه که بچه ها رو از بالا کاور کنم. دارن از سمت جنوب میدون به سمت ما میان. دستام میلرزه، عرق کرده. آب بدنم کم شده. ولی هر طور که هست باید میدون رو حفظ کنیم. اونا یه گروه از کاماندوهاشون رو فرستادن. هنوز نمیدونن که ما کمیم. 5 نفر بیشتر نیستیم. جنگ در این وضعیت، یعنی ثانیه ها. یادمه قبلا که خودم در میدونی گیر کرده بودم اگه از پشت جیپ آتیش گرفته فقط چند سانتر تکون میخوردم میمردم.
سفت تفنگ رو تو دستام گرفته بودم. آروم دوربین رو هی زوم میکردم. باید سانت به سانت منطقه رو دید میزدم. اونا حرفه ای تر از این حرفا بودن. لحظه ای غفلت اونا یه قدم نزدیک تر میشدن. از حال بچه ها خبری نداشتم. میدونستم وضعیت فیزیکیشونو ولی نمیدیدمشون. اونا هم مخفی شده بودن پایین ساختمون. بدیه اینجور وضعیت ها اینه که تو نه مطمئنی جات امنه نه طرف مقابل. اگه آنی دوستت که کنارته، مخش بپاشه به در و دیوار، نباید تعجب کنی.
تمرکزم روی میدون بود. خیلی وقت بود که نخوابیده بودیم.این یکی، قرار بود انگار هیچ وقت تموم نشه. همه کرخت و شاکی بودن. سکوت خفه ای همه جا رو گرفته بود.
زوم این، زوم اوت. جنوب، جنوب غربی، جنوب شرقی، وسط، تا اینکه دیدم یکی پشت یه گاری تکون میخوره. آره اینجا بودن. مطمئن شدیم. به بچه ها خبر دادم. پخش شدن. نقشه همین بود. جاهامون تعیین شده بود. انقدر برای گرفتن این میدون جنگیده بودیم که دیگه میدونستیم کجا، بهترین جائه. بهم گفتن باید بزنیش. آخه اونی که اول میاد جلو، از بقیه سرتره. اون بمیره، بالاشونو گرفتیم. بالاشونو بگیریم، اونا خودشون، خودشون رو به کشتن میدن. مشکل اینجا بود که دم به تله نمیداد. هرکاری میکردم از اون پشت تکون نمیخورد. وقتی در این مواقع، نه اون گاف میده نه من، شک، آدمو بیشتر فرا میگیره. هی به خودش میگه، نکنه الان رو دست بخوریم. نکنه جام شناسایی شده باشه. نکنه تا چند لحظه ی دیگه برم رو هوا. جالبیش اینجاست که میپذیری. تو در یه موقعیتی قرار گرفتی که دو حالت بیشتر نداره. هر دوشم تورو به یه سمت میبره، مرگ. مرگ دیگه، چیز ترسناکی نیست. گاهی تو اینجور مواقع آرزو میکنی.
تکون خورد. آره تکون خورد. اونم میدون رو بلده. آره میدونه من کجام. ولی وقتی، تا الان نرفتم رو هوا، یعنی دیگه نمیرم. رفت جایی که نقطه کور منه. من شکارچی خوبی ام به شرطی که طعمه از قواعد بازی من پیروی کنه. به بچه ها خبر دادم. گفتن باید بزنیش. یه دفعه صدای شلیک اومد. یکی از بچه ها مرد. سر گروه گفت. ترس همه رو گرفته بود. باید پیداش میکردم. باید جامو عوض میکردم. باید میرفتم ساختمون رو به رویی. بلند شدم. با اضطراب آروم آروم رفتم جلو. کنار هر در، هر ورودی، ضربان قلبم میرفت بالا. رودست خورده بودیم. اونا از ما کاربلد تر بودن. این میدون حساس ترین نقطست.
از ساختمون زدم بیرون. باید از کوچه رد میشدم. با سرعت رفتم. همه سرجاشون بودن. خشکشون زده بود. نه تیری، نه انفجاری، دیوانه کنندست. وارد ساختمون شدم که هم صدای شلیک شنیدم هم انفجار. از شکاف تویه کوچه رو دیدم. همه ی بچه ها مرده بودن جز یکی که اونورتر بوده. گفت کجایی، بهش گفتم. گفت میام پیشت. گفتم از جات تکون نخورد ولی به حرفم گوش نداد. مستقر شده بودم که اومد. گفت میدونی کجان؟ جوابشو ندادم. گفت من میرم. گفتم دیوانه شدی؟ اونا نباید بگیرن اینجا رو. گفت کال دیگه برا من از حد یه بازی گذشته. من میترسم از کشته شدن تو این بازی. میرم خونه بخوابم. ساین اوت کرد و رفت. من موندم. به طور شک تا یکم بعد میمرم.




۲ نظر:

Franny گفت...

ye bar role playing game mordam, kheili bad bod

Al گفت...

بلاگت کمی محافظت شدست..
میخوای ایمیل به من بده از حفاظت درش بیاریم...