۱۳۸۸/۴/۱۵

گون

روی صورتش کهنه زخم هایی به جا مانده بود. در نور آفتاب شفقتی در کار نبود. به درختی تکیه داده بود. و به دور دست ها، آنجا که خورشید با زمین همسطح میشود خیره شده بود. بادی وزیدن گرفت. لحظه ای از هیچی و همه چی ترسید. گونی لخت، آهسته، خراب، از مقابلش عبور کرد. عرق بر صورتش جاری شد. خلال دندان از دهانش افتاد.نفسش بالا نمیامد. دستش لرزید.
--- کات ---
با شنیدن این حرف خیالش راحت شد. آرامش یافت. فقط در فیلمهاست که گون ها، بی رمق از رو به رویت عبور میکنند.