هوا تازه بود. از همون حین ورودش به دماغم میتونم تازگیش رو حس کنم. وقتی سرم رو به چپ برگردوندم تکون پرده ها رو میدیدم. کنارم؟ کنارم خالی بود. کسی بود، که دیگه الان نبود. رفته بود. طبق عادت، دستم رو تو دماغم کردم. بعد از چند غلت، دیگه میدونستم خوابم نمیبره. خوابی در کار نبود، دیگه بیداری محض بود. پتو رو کنار زدم. هوا گرم بود. چرا پتو روم بود؟ نمیدونم. به میز کنار تخت نگاه کردم. یه پاکت سیگار، یه گوشی موبایل و عکسی تویه قاب. یه مرد و یه زن. آینه رو به رو بود. به آینه نگاه کردم. خودم بودم، بی هیچ کم و کاستی. سرم رو خاروندم. بهانه بود. سرم نمیخارید. حس میکردم اگه نخارونم، آدمی نیستم که از خواب پا شده. پا شدم؟ هنوز نه. آدم وقتی که مطمئن نیست چرا باید پاشه؟ چرا مطمئن نیستم؟ نمیدونم. سوالای بی جواب وقتی به آدم حمله میکنن، نباید بهشون جواب بدی. دوباره دراز کشیدم. جرات نداشتم. اون هر زنی نبود. زنی بود که من باید بهش احساس خاصی داشته باشم. چرا داشته باشم؟ خوب، چرا نداشته باشم؟ آدما که الکی باهم عکس نمیگرن و کنار تختشون بزارن. تکون پرده ها، تو خلوتی اول صبح، در اتاق می پیچید. تویه اتاق میچرخید و میچرخید و میچرخید و به گوش من وارد میشد، و به من خلوتی این اتاق رو گوشزد میکرد. پرده ها جوری بودن که نور رو سانسور میکردن. نمیزاشتن که همش وارد شه. تخت بهم ریخته بود. آدم بهم ریخته ای بودم؟ به دور و ور نگاه کردم. چیزی دستگیرم نشد. ابلهانست. ابلهانه نیست؟ چرا باید برای اینکه بفهمم آدم شلخته ای هستم یا نه، به دور و ور نگاه کنم؟ راه دیگه ای ندارم؟ اره راست میگی. ولی، ممکنه باشه، نه؟
آینه رو به رومه. به خودم نگاه میکنم. مردی 30، 35 ساله، با صورتی رنگ پریده، موهایی نامنظم و لخت. این من بودم؟ این من بودم. آینه همیشه نقطه اتکایی بوده که خود واقعی آدما رو به خودشون نشون بده. ینی این بار میخواد این کار بزرگ تاریخیش رو نکنه؟ مگه میشه؟ میشه؟ نمیدونم. سوالای بی جواب وقتی به آدم حمله میکنن نباید بهشون جواب " نمیدونم " بدی. اینطوری نه تنها وضعیت فرق نمیکنه بلکه خودت رو در یک موقعیت " نمیدونم " وار غرق میکنی. عین مرداب نیست که غرق شی. خودت، خودت رو غرق میکنی. من مردی سی چند سالم. آینه میگه، من نمیگم. صورتم رنگ پریدست، اینم آینه میگه. ولی آینه نمیگه پرده ها تکون میخورن. ینی باید قبول کنم پرده ای هست و تکون میخوره. اصن آینه چرا باید یه پرده رو نشون بده که تکون میخوره؟ اونم در اتاقی که صبحی زود اون رو فرا گرفته؟
به پاهام نگاه کردم. از پاها چی میشه فهمید؟ پاها چی رو میتونن برسونن؟ این دوتا سوال، یه سوال نبودن در واقع؟ چرا باید یه سوال رو دوبار بپرسی؟ به دستام نگاه کردم. احساس عجز کردم. هیچی ازشون منتقل نمیشه. چرا باید انقدر با بدنم غریبه باشم؟ من فقط غریبم. وای سوالای مسخره احاطم کردن. میدونم که در جوابشون نباید بگم نمیدونم.
برای مدتی چشمام رو میبندم. نمیتونم دنیایی که چشمام نشون میده رو تحمل کنم. هیچی. هیچی رو نمیبینم. با چشم بسته هم چیزی نمیبنم. وای، اگه آدمی با چشمای بسته چیزی رو نبینه، چجوری میتونه با چشم باز ببینه؟ با تقلا دستم رو به سمت پاکت سیگار میبرم. نمیدونم چرا، ولی حس میکنم که الان، در همین لحظه و درست در همین حالت که روی تخت دراز کشیدم، باید خودم رو به سمت میز بکشونم و سیگاری بردارم. روشن میکنم. پکی میزنم. احساس عجیبی در شکمم دارم. شکم؟ تونستم با یکی از اعضای بدنم ارتباط برقرار کنم. با هر پکی که میزنم، حسی عجیب رو در شکمم درک میکنم. خوشحال میشم. به شکمم نگاه میکنم. قرمزه. رنگش قرمزه. شکمم رنگش قرمزه. قرمزی که در جریانه. دقیق تر به تخت نگاه میکنم. اونم یه جاهاییش قرمزه. قرمز یعنی قرمز؟ مدلول چیزی نیست؟ به خودم فشار میارم. فکر میکنم. تمام خاطرات، رویدادهایی که به رنگ قرمز ربط داره رو جستجو میکنم. قرمز، قرمز، گوجه فرنگی؟ نه. وایسا، چی گفتم؟ خاطرات؟ رویدادها؟ اینا چین؟ چه طوری من سه کلمه ای که تاحالا باهاش آشنایی نداشتم رو میگم و آنن برام معنی پیدا میکنن؟ من خاطره ای نداشتم. آخرین خاطرم، دیدن عکسی در قاب در صبحی زود که پرده ها تکون میخورن بود.
بلند میشم. اون قرمزی که جریان داره، رو بیشتر میتونم حس کنم. سیگارم روی تخت افتاد. نمیتونم به سمتش برم. موندم به کدوم سمت برم. نمیدونم چرا باید انتخاب کنم؟ روی کمد نوشته شده " قرمز یعنی خون " خون اون چیزیه که در رگ ما جریان داره. خون که از بدن دربیاد و زیادم بریزه بیرون، آدمو میکشه. یعنی من دارم می میرم؟ انگار. روی تخت یه نوشته ی با رنگ قرمز نوشته شده " تو می میری " آره میدونم میمرم. این طبیعیه. خون که بره از آدم و چیزی جلوشو بند نیاره آدم میمیره. فکر کنم کسی که اینو نوشته زیادی احمقه. یکم احساس سستی میکنم. به سمت میز میرم. دستمو بهش تکیه میدم. سرمو برمی گردونم روی آینه نوشته " انتخاب کن، پنجره یا مبل " پنجره یا مبل؟ مبل یا پنجره؟ چمیدونم مگه فرقی داره. صدایی میاد و میگه آره. میگم کی هستی؟ میگه من نویسندم. میگم کی؟ میگه کسی که تو رو تو این موقعیت قرار داده. میگم چرا؟ میگه راستش دیشب یه داستان از وودی آلن خوندم از اون ایده گرفتم. میگم به من چکار داره؟ میگه کمبود ایده و مشکلاتش. میگم نویسنده ها کارشون اینه که ادما رو در موقعیتی بزارن میگه یه جورایی. میگم چرا باید انتخاب کنم؟ میگه چون نمیدونم چجوری آخرشو تموم کنم. اخر داستانا باید خوب تموم شه. میگم چه فرقی داره که من روی مبل بمیرم یا از پنجره خودمو بندازم پایین؟ میگه راستش فرقی نداره. ولی حداقلش اینکه من خودمو مبرا میکنم میگم از چی؟ میگه از اینکه مسولیت پایان داستانم به عهدم باشه میگم مگه میشه؟ مگه میشه نویسنده باشی و مسئولیت پایان داستانت رو به عهده نگیری؟ میگه نمیدونم. ولی نویسنده ها همیشه دنبال راه فرارن. راه فرار من انتخاب تو اِ. میگم بد چی میشه؟ میگه یه داستان بد به پرونده ی کاریم اضافه میشه. میگم این ارضات میکنه؟ میگه راستش نه. راستش دیگه نمیدونم. نمیدونم چرا باید بنویسم. فقط میدونم باید بنویسم. بعضی موقع ها که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن باید بهشون جواب " نمیدونم " رو بدی. میگم پس نمیدونی چرا منو نوشتی؟ میگه انقدر داستان ارزش نداره که بجای نوشتی بگی خلق کردی؟ میگم نه فکر کنم.
لحظه ای سکوت ایجاد شد.
میگم یه سیگار بکشیم؟ میگه خون بیشتر ازت میره. بعد باید زودتر بکشمت. میگم اشکالی نداره. میگم چه سیگاری میکشی؟ میگه قرار نیست وارد زندگی خصوصی نویسنده شی میگم چرا؟ میگه همیشه رابطه یه طرفه بوده. میگم دمه مرگی نمیتونم حداقل این سوال رو بپرسم ازت؟ میگه آخه قوانین بازی نقض میشه میگم حداقل بگو چند سالته؟ میگه فایده نداره نپرس. اگه بپرسی ارتباط من با تو قطع میشه. میگم چرا؟ چون خطوط ارتباطات یه طرفست. این قانونه. میگم آها. ببین من خسته شدم. میخوام بمیرم.
با تمنا میگه نمیتونی حداقل کمکم کن که پایانش بهتر شه. میگم اگه میتونستم هم نمیکردم میگه چرا؟ میگم حالشو ندارم. خون داره ازم میره. بمیرم؟ میگه نه. من نمیتونم تحمل کنم که این داستانم هم بی پایان تموم بشه. میگم کاریش نمیتونی بکنی. میخوای مچالش کنی بندازی دور؟ میگه جرات اینکارم ندارم میگم باید رو به رو شی. شاید واقعا نویسنده نباشی؟ میگه نباشم؟ یعنی چی؟
روی زمین میفتم. کم کم دارم بی حس میشم، و سبک. بعضی وقتا که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن، نباید بهشون جواب بدی.
آینه رو به رومه. به خودم نگاه میکنم. مردی 30، 35 ساله، با صورتی رنگ پریده، موهایی نامنظم و لخت. این من بودم؟ این من بودم. آینه همیشه نقطه اتکایی بوده که خود واقعی آدما رو به خودشون نشون بده. ینی این بار میخواد این کار بزرگ تاریخیش رو نکنه؟ مگه میشه؟ میشه؟ نمیدونم. سوالای بی جواب وقتی به آدم حمله میکنن نباید بهشون جواب " نمیدونم " بدی. اینطوری نه تنها وضعیت فرق نمیکنه بلکه خودت رو در یک موقعیت " نمیدونم " وار غرق میکنی. عین مرداب نیست که غرق شی. خودت، خودت رو غرق میکنی. من مردی سی چند سالم. آینه میگه، من نمیگم. صورتم رنگ پریدست، اینم آینه میگه. ولی آینه نمیگه پرده ها تکون میخورن. ینی باید قبول کنم پرده ای هست و تکون میخوره. اصن آینه چرا باید یه پرده رو نشون بده که تکون میخوره؟ اونم در اتاقی که صبحی زود اون رو فرا گرفته؟
به پاهام نگاه کردم. از پاها چی میشه فهمید؟ پاها چی رو میتونن برسونن؟ این دوتا سوال، یه سوال نبودن در واقع؟ چرا باید یه سوال رو دوبار بپرسی؟ به دستام نگاه کردم. احساس عجز کردم. هیچی ازشون منتقل نمیشه. چرا باید انقدر با بدنم غریبه باشم؟ من فقط غریبم. وای سوالای مسخره احاطم کردن. میدونم که در جوابشون نباید بگم نمیدونم.
برای مدتی چشمام رو میبندم. نمیتونم دنیایی که چشمام نشون میده رو تحمل کنم. هیچی. هیچی رو نمیبینم. با چشم بسته هم چیزی نمیبنم. وای، اگه آدمی با چشمای بسته چیزی رو نبینه، چجوری میتونه با چشم باز ببینه؟ با تقلا دستم رو به سمت پاکت سیگار میبرم. نمیدونم چرا، ولی حس میکنم که الان، در همین لحظه و درست در همین حالت که روی تخت دراز کشیدم، باید خودم رو به سمت میز بکشونم و سیگاری بردارم. روشن میکنم. پکی میزنم. احساس عجیبی در شکمم دارم. شکم؟ تونستم با یکی از اعضای بدنم ارتباط برقرار کنم. با هر پکی که میزنم، حسی عجیب رو در شکمم درک میکنم. خوشحال میشم. به شکمم نگاه میکنم. قرمزه. رنگش قرمزه. شکمم رنگش قرمزه. قرمزی که در جریانه. دقیق تر به تخت نگاه میکنم. اونم یه جاهاییش قرمزه. قرمز یعنی قرمز؟ مدلول چیزی نیست؟ به خودم فشار میارم. فکر میکنم. تمام خاطرات، رویدادهایی که به رنگ قرمز ربط داره رو جستجو میکنم. قرمز، قرمز، گوجه فرنگی؟ نه. وایسا، چی گفتم؟ خاطرات؟ رویدادها؟ اینا چین؟ چه طوری من سه کلمه ای که تاحالا باهاش آشنایی نداشتم رو میگم و آنن برام معنی پیدا میکنن؟ من خاطره ای نداشتم. آخرین خاطرم، دیدن عکسی در قاب در صبحی زود که پرده ها تکون میخورن بود.
بلند میشم. اون قرمزی که جریان داره، رو بیشتر میتونم حس کنم. سیگارم روی تخت افتاد. نمیتونم به سمتش برم. موندم به کدوم سمت برم. نمیدونم چرا باید انتخاب کنم؟ روی کمد نوشته شده " قرمز یعنی خون " خون اون چیزیه که در رگ ما جریان داره. خون که از بدن دربیاد و زیادم بریزه بیرون، آدمو میکشه. یعنی من دارم می میرم؟ انگار. روی تخت یه نوشته ی با رنگ قرمز نوشته شده " تو می میری " آره میدونم میمرم. این طبیعیه. خون که بره از آدم و چیزی جلوشو بند نیاره آدم میمیره. فکر کنم کسی که اینو نوشته زیادی احمقه. یکم احساس سستی میکنم. به سمت میز میرم. دستمو بهش تکیه میدم. سرمو برمی گردونم روی آینه نوشته " انتخاب کن، پنجره یا مبل " پنجره یا مبل؟ مبل یا پنجره؟ چمیدونم مگه فرقی داره. صدایی میاد و میگه آره. میگم کی هستی؟ میگه من نویسندم. میگم کی؟ میگه کسی که تو رو تو این موقعیت قرار داده. میگم چرا؟ میگه راستش دیشب یه داستان از وودی آلن خوندم از اون ایده گرفتم. میگم به من چکار داره؟ میگه کمبود ایده و مشکلاتش. میگم نویسنده ها کارشون اینه که ادما رو در موقعیتی بزارن میگه یه جورایی. میگم چرا باید انتخاب کنم؟ میگه چون نمیدونم چجوری آخرشو تموم کنم. اخر داستانا باید خوب تموم شه. میگم چه فرقی داره که من روی مبل بمیرم یا از پنجره خودمو بندازم پایین؟ میگه راستش فرقی نداره. ولی حداقلش اینکه من خودمو مبرا میکنم میگم از چی؟ میگه از اینکه مسولیت پایان داستانم به عهدم باشه میگم مگه میشه؟ مگه میشه نویسنده باشی و مسئولیت پایان داستانت رو به عهده نگیری؟ میگه نمیدونم. ولی نویسنده ها همیشه دنبال راه فرارن. راه فرار من انتخاب تو اِ. میگم بد چی میشه؟ میگه یه داستان بد به پرونده ی کاریم اضافه میشه. میگم این ارضات میکنه؟ میگه راستش نه. راستش دیگه نمیدونم. نمیدونم چرا باید بنویسم. فقط میدونم باید بنویسم. بعضی موقع ها که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن باید بهشون جواب " نمیدونم " رو بدی. میگم پس نمیدونی چرا منو نوشتی؟ میگه انقدر داستان ارزش نداره که بجای نوشتی بگی خلق کردی؟ میگم نه فکر کنم.
لحظه ای سکوت ایجاد شد.
میگم یه سیگار بکشیم؟ میگه خون بیشتر ازت میره. بعد باید زودتر بکشمت. میگم اشکالی نداره. میگم چه سیگاری میکشی؟ میگه قرار نیست وارد زندگی خصوصی نویسنده شی میگم چرا؟ میگه همیشه رابطه یه طرفه بوده. میگم دمه مرگی نمیتونم حداقل این سوال رو بپرسم ازت؟ میگه آخه قوانین بازی نقض میشه میگم حداقل بگو چند سالته؟ میگه فایده نداره نپرس. اگه بپرسی ارتباط من با تو قطع میشه. میگم چرا؟ چون خطوط ارتباطات یه طرفست. این قانونه. میگم آها. ببین من خسته شدم. میخوام بمیرم.
با تمنا میگه نمیتونی حداقل کمکم کن که پایانش بهتر شه. میگم اگه میتونستم هم نمیکردم میگه چرا؟ میگم حالشو ندارم. خون داره ازم میره. بمیرم؟ میگه نه. من نمیتونم تحمل کنم که این داستانم هم بی پایان تموم بشه. میگم کاریش نمیتونی بکنی. میخوای مچالش کنی بندازی دور؟ میگه جرات اینکارم ندارم میگم باید رو به رو شی. شاید واقعا نویسنده نباشی؟ میگه نباشم؟ یعنی چی؟
روی زمین میفتم. کم کم دارم بی حس میشم، و سبک. بعضی وقتا که سوالای بی جواب به آدم حمله میکنن، نباید بهشون جواب بدی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر