۱۳۸۸/۴/۲۰

لذت 11


در برکه ام. به زیر، به پاهایم نگاه میکنم. برهنه و وحشی در آب اند و انبوهی از بچه وزغ ها در اطراف آن. زلالی آب، با رشته هایی از جلبک و گِل آغشته شده است. صدای شر شر آب در دور دست به گوش میرسد، بی شک آبشاری در کار است. گزش وزغ ها را روی سطح پوست احساس میکنم. با دست، راکدی آب را بهم میزنم. باز راکد میشود. در اینجا با طبیعت نمیشود شوخی کرد، میدانم. دستهایم را بهم میچسبانم. مقداری آب را در آن حصر میکنم و به صورتم میپاشانم. چشمانم بسته است. خنکی وزش باد را بر صورتم حس میکنم. آه ای از سر لذت میکشم. چشمانم را باز میکنم. دستی از زیر، از اطراف پاهایم، همانجا که وزغ ها تراکم کرده اند به روی آب می آید. توده ای از آب را به صورتم می افشاند. صدای خنده ای از سر سبکی می آید. رو به رویم هستی.



هیچ نظری موجود نیست: