به حضار نگاه کرد. همگی دختران و پسران دانش آموزی بودند که نمایش را با هیجان دنبال میکردند. آخرین برنامه از اجرایش بود. کلاه را به سمت آنها گرفت. صبر کرد تا همه ببینند. روی میز گذاشت. دستانش را باز کرد تا خالی بودن آن، به همه اثبات شود. کمی مکث کرد. دستش را در کلاه کرد و خرگوشی در آورد. همه با حیرت و شادی دست زدند. پرده ها کشیده شد. به اتاق رفت. روی صندلی ای نشست. سیگاری روشن کرد. گریم خود را پاک میکرد. هویجی از کیفش در آورد. روی زمین انداخت. خرگوش پیدایش شد. آرام به سمت هویج اومد. نگاهی به هم کردند. خرگوش شروع به خوردن کرد و مرد به پاک کردن گریمش مشغول شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر