۱۳۸۸/۵/۴

اون


در خانه ای دو طبقه و قدیمی، بر روی پشت بام نشسته بود. رو به رویش مزرعه ای وسیع بود و آنطرف تر فقط رشته کوهها. صدای بچه ها که در سمتی مشغول بازی بودند به گوش میرسید. روی لبه ی پشت بام نشسته بود. صدای تصادم نسیم با تکه پلاستیکی که سابقا کارش در زمستان جلوگیری از خیس شدن بود به تهی بودن فضا ریتم خاصی میداد. باد برروی گندم زار میوزید و دسته دسته، آنها را به این ور و آنور میبرد. جیر جیر جیرجیرکها، جریان آب در جویبار، در این سمفونی به گوش میرسیدند. بی معنی بود که بدنبال پایانی باشد. همگی خاطره ها با پایان نیستند. گاها فقط ادامه پیدا میکنند. و او بر روی پشت بام خانه ای قدیمی، بی پروا نشسته بود. پاهایش بین زمین و هوا معلق بود. صداها اوج و افول داشتند. خنده ها شدید و کم میشدند. درها، باز و بسته میشدند. و او جریان داشت. نبودندش، این سمفونی را ناقص میکرد. او آدمی بی داستان بود. او پایانی نداشت، فقط ادامه داشت.



هیچ نظری موجود نیست: