۱۳۸۸/۸/۹

یک شیدایی ی آرام




یک شیدایی ی لطیف میدهی مرا
زمانی که در لختی ی یک ظهر معتدل، در بین کلافه گی های روزمره
نوک انگشتانت، روی سینه ام میروند برای خودشان







tip of the day 45




شهوت، اگر با حسرت یا نوستالژی ترکیب شود، میشود بزرگترین بمب اتمی، و درونت را ویران میکند.











۱۳۸۸/۸/۸

در صبح




تو چي ميخوري؟ چايي گذاشتم. قهوه ميخوري؟ و شير؟ قهوه،شير،سيگار،مث هميشه. كلاست رو ميري؟ بعدش مياي پيش من؟ چرا انقدر عجله میکنی، دیرت نمیشه. من؟ من كار دارم. نميدونم هم پروژهه رو بايد چكار كنم. اون شكر رو به من ميدي؟ مرصي.هوا سرده. ميخواي از پوليوراي من بپوشي؟ پس من شام درست ميكنم. خدافـــظ. عجله نكن ميرسي به كلاس. اه، اين چايي هم كه تلخه.








۱۳۸۸/۸/۷

گاز شرب لوله کشی شده




من از گاز لوله کشی شده بدم می آید. با گاز لوله کشی شده خودکشی میکنند. گاز لوله کشی شده خلوصش پایین است. شخص مرتکب خودکشی با گاز لوله کشی شده نمیمیرد. مینشیند رو به رویت، سرش را می اندازد پایین و تا آخر عمر بالا نمی آورد.







رونوشت ها





هر دفعه که بهش میرسم میگم کارت درست شد؟ هر بار یه چی میگه. اندفعه نشسته بودیم بهش گفتم راستی کارت چی شد؟ گفت:" بابا جان، ولی من میدونم که دیگه دَرست تموم شده."









باران




ترس که ندارد
باران که آمد، میروی زیرش و خیس میشوی
انقدر در گوشه ای پناه نگیر









۱۳۸۸/۸/۲

tip of the day 44




اصولا آدم های به اصـطلاح "ساختار شکن،" فرایند مسخره و تکراری ای رو پیش میگیرن. معمولا شروع میکنن به شکوندن هرچی ساختاره، بعد میبینن که دیگه ساختاری نیست، دوباره چارتا سرهم میکنن و باز دوباره شروع میکنن به شکوندن ساختارا. خولاصه سیستم اینه گویا.










۱۳۸۸/۸/۱

زن و سینما





کاری که کارگردان میکنه، مث برش دادن یه تیکه چوبه و از اون یه پیکر زیبا رو در آوردنه. مث اون زماناییه که تو خسته و کوفته و درمونده ای. و من لباس تنت میکنم، و میریم یه وری، تو بگو هر وری. اون وقت اون حس لحظه شناسیه نابت گل میکنه و یه جای دنج یا واسه ماچ کردن، یا واسه سیگار کشیدن پیدا میکنی.
باید بلد باشی تا این لحظه رو از میون کسافت و فرسایشای روزانه ی زندگی بکشی بیرون. کارگردان، بزرگترین کارش، دور زدن زشتی های زندگیه. درست مث این میمونه که از یه سری آت و آشغال یه چیز زیبا بیافرینی که همه بهش خیره بشن.
نق زدنای روزانت، خستگی های مداوم، سر خاروندنای وقت و بی وقتت، همش روی هم زیباست. باور نمیکنی، نشون به اون نشون که من مث زل زدن به پرده ی جادوییه سینما، محسور شده بهت خیره میشم. تو میگی چته؟ بازم؟، من میخندم، تو دلم میگم فکر کن اینطوری، کی به کیه.
روی موجای موت، من موج سواری نمیکنم، باغبونی میکنم. بو میکشم. اینا همش نگتیو خامن. کی دلش میاد، این همه نگتیو رو ادیت کنه. من که باشم همشو میکنم فیلم. قرار نیست تمام خنده های بی نقص بره روی پرده. اون خنده های تصنعیت، که بزور، برای اینکه منو نگران نکنی رو لبات نقش میبنده، برای من کافیه.
من فیلممو دسته بازیگر حرفه ای نمیدم. بازیگر حرفه ای فاحشست. میاد میگه، نقش چیه؟ بده بازی کنم. فیلممو میدم دست تو که بعضی وقتا بزنی زیر همه چیز و کلا فیلمنامه رو عوض کنی. بی گاه، بخندی وقتی که دارم گریه میکنم. حس نگیری وقتی که میگم حس بگیر و جدی حرف بزن.
کارگردان اونیه، که بدونه بازیگرش تو دراولش، کدوم لباس زیرش، واسش خاطره ساز ترین بوده.











ای سعدیـــا




هر ماچی که رد و بدل میشود ممد حيات است و چون تمام میشود مفرح ذات.










۱۳۸۸/۷/۲۵

تلخ، حتی شیرین




مث تق تقای ماشین تحریر یه نویسنده میمونی. شیونت، اون غلط املایی های وسط مسطای یه داستانه، که هیچ وقت قرار نیست یه پایانی
واسش پیدا شه. خستگیت اون خاک ماکای دور و ور ماشین تحریرس و لبخندت، نقطه ی آخر داستانه که جون بهت میده بلند شی و بری یه چای بریزی بیای بخوری. تو مث یه نویسنده، هیچ وقت زندگی کردن رو بلد نشدی، فقط از همون اولش فهمیدن زندگی رو از بر بودی. مث یه کاغذ قدیمی، ول میشی روی ماشین تحریر، شاید که خونده شی، شاید دستی بهت بخوره و پرتت کنه اونورا، یه جایی دور و ور میز. تلخیه کار اینجاست که مث همون نویسندهه خواه ناخواه میفهمی قصه ای که داری مینوسی بدرد نمیخوره. خیلی تلخ، صبر میکنی که جمله ها پشت سر هم بیاد، به آخر برسن و در پایان، دستی بیاد و مچالت کنه و بندازه اونورا. یادت هست کجا؟ یه جایی دور و ور....








۱۳۸۸/۷/۲۴

from a doggy afternoon 15




انقدر تحقیر شدیم که حتی تو رویاهامون هم نمی تونیم بلندپروازی کنیم.









اوهوم




برای بودن، تلاش ها شده است. صحنه، آغشته شده به آن کوچک فداکاریی هایی که من و تو انجام دادیم که بکشیم این خود را در امتداد این مسیر. گاهی خندیدیم، گاهی در زیر تخت، قایم شدیم و گریدیم. پرده را اختراع کردند که گاهی اوقات بیاید و صحنه را بپوشاند، تا من و تو، روی صندلی ای بنشینیم، خنده ای تلخ بر لبانمان نقش ببندد ولی باز، برای شادمان کردن یکدیگر تلاش کنیم، با اینکه از درون خسته بودیم. ما دستانمان را سفت، به دست هم دادیم، و به کوشش، سعی کردیم، لحظات، سختی ها، بالا و پایین ها، برای یکدیگر آسان شود. گاهی دست در جیب کردیم و دستمال کاغذی ای که خود به شدت به آن نیاز داشتیم را به همدیگر هدیه دادیم، تا مرحمی شود برای گریه های بی پایانمان. باید بدانیم از هم انتظار داشتن بیهوده است. همین جانفشانی ها، همین لودگی ها، مترسک بازی ها، ژان گولر در آوردن ها، همین ها، نشانه ی بارزی است از راستین بودن در اعمالمان، ناخودآگاه تعهد دادنمان به اینکه نباید غم دیگری را دید، نباید شنید که دوستی در گوشه ای می نشیند، غم به بغل میگیرد و های های گریه میکند. باید دست هم را گرفت و ادامه داد. کوچه های پاییز، برگریزان به رنگ زرد غمناک، همگی بهانست برای با هم بودن. با هم بودنی که هم از روی ترس با خود بودن است و هم اعتراف به اینکه ما نمیتوانیم بدون هم زندگی کنیم. بدون دوستی که میدانی همیشه با تو هست حتی اگر از او ایمیلی بماند. و نشانی اش، زنگ خانه اش، نماینده ی شخصی دیگر باشد که با آرام صدایی میگوید " دیگر اینجا نیستند، رفتند ." بدون هیچ چشم داشت، باید رفت و همراهی کرد.








۱۳۸۸/۷/۲۳

شهر، بی شهر




من نمیدانم در این شهر،
چی را به چی انقدر جوش میدهند
که بر صدای جوشکاری ها هیچ پایانی نیست








۱۳۸۸/۷/۲۲

قهوه دروغ نمی گوید




یکی از خانومایی که باهاش فال میگیریم، امروز خوشحال اومد. گفت بهش رسید بالاخره. همه نشسته بودیم و داشتیم بحث میکردیم در این مورد. تو چشای فاتحش نگاه میکردیم و درونن مصمم شدیم، به اونکه میخوایم برسیم.






۱۳۸۸/۷/۲۱

tip of the day 43




روشنفکران نیز، گله ای از گوسفندان هستند با این تفاوت که راهشان را آگاهانه انتخاب میکنند.








۱۳۸۸/۷/۱۷

۱۳۸۸/۷/۱۶

لذت 13



صدای بسته شدن محکم در، سکوتی چند لحظه ای را ایجاد کرد. هنوز صدایش را میشنید. زیر لب، تند تند حرف میزد. سرش را به در تکیه داد. بسته ای را از جعبه ی کمک های اولیه در آورد، سیگار و فندکی در آن بود. روشن کرد. روی توالت فرنگی نشست. نفسی عمیق کشید، نه یکبار، چند بار. آرام تر شد. هدفونش را در آورد و در گوشش گذاشت. خودش را رها کرد، عینک دودی اش را از جیب راست پیراهنش در آورد، ژست گرفت، دستانش را بالا آورد و همراه با آهنگ ساکسیفون می زد. گویی روی صحنه هست و شیر آب و شلنگ روبه رویش نیز تماشاگران.









۱۳۸۸/۷/۱۵

tip of the day 42




خونه یعنی اونجایی که بعد از یـه روز سگی با یه شات ویسکی و یک آغوش گرم ازت استقبال شه.









لذت 12




گذاشتم رو راديو پيام. سيگاري روشن كردم و منتظرم كه بياد. رفته كه عينكش رو بياره. ميدونم حالا حالا ها پيداش نميكنه. بعد پنج دقيقه پيداش ميشه. نفس نفس ميزنه. ميشينه تو ماشين ميگه ببخشيد دير شد. لبخندي ميزنم، ميگم نه بابا.








۱۳۸۸/۷/۱۲

tip of the day 41




بین آدمی که از طریق ادبیات با سینما آشنا شده با آدمی که از طریق سینما با ادبیات آشنا شده، فرق هست.








ملاحضات بشری 9




پدران و مادران ما از نسلی بودند که برایشان زیاد از حد حرف زده اند. هر کجا رفتند، بودند، کسی بود که بالاتر از آنها می ایستاد و حرف میزد. سخنرانی های آتشین در چند و چون مسائل. اشارات دستها، به این و آنور، به این شیوه و آن طریق. مانند کودکی که ارتباط را از پدر و مادرش می آموزد، به آنها یاد داده شد که رساندن معنا، در قبال حرف زدن های آتشین و مداوم با چشمان بسته است.
ما در همان محیط بزرگ شدیم. پدر و مادران ما، سخنرانی را به خوبی یاد گرفته بودند. و ساعت ها برای ما سخن گفتند. آنها که مدت ها ساکت، دست به سینه گوش دادند تا فرا گیرند، زمان تکلیف پس دادنشان فرار رسیده بود. گفتند و گفتند، خواندند و خواندند، آتشین، با چشمانی بسته.

و ما چه؟ به خودمان نگاه کنیم. آدمهایی که هنوز حرف میزنیم. ولی شده ایم آن خسته آدمیزادی که زخمیست و تن رنجور و خونی اش را در زمینی سرتاسر از برف به پیش میبرد. دستانمان را بر جای زخم فشار میدهیم که خون بیشتر از ما نرود. فرق ما این بود که گلوله و زخم را تشخیص دادیم و دردش را چشیدیم. مسکن ها را دور ریختیم و خواستیم که نخواهیم. نخواهیم که باز سخنرانیهای آتشین، فضای خانه هایمان را فرا گیرد. کودکانمان با دستانشان اسباب بازی ها را اینور آنور ببرند و با گوش هایشان همان چیزهایی را بشنوند که ما شنیده بودیم.

ما حرف میزنیم، بسیار، بیش از حد. ولی با غمی که از اعماقمان بیرون می آید. ما درد داریم ولی دردیست از روی آگاهی. دردیست که میگوید به پیش دکتر برو، و این دندان را بکش.








۱۳۸۸/۷/۹

چیزای عشقی 24




عزیزم، تو تنها کسی هستی که در مقابلش هم انصراف میدم هم رد میشم.















در ستایش سینما 6







خوبیه سینما اینه که همونقدر یادت میده که پرستشش کنی همونقدر هم بهت این امکان رو میده که ازش متنفر باشی. این فیلم رو همه دیدید. من هم دیدم. کی ندیده؟ ولی چرا؟ چرا من یه وقتی از این فیلم خوشم اومد. همون وقتی که بچه بودم. و چرا الان بدم میاد؟ چرا این فیلم ساخته میشه؟ فیلمی که توش طرز کار با اسلحه رو به یه بچه یاد میدن! به جای اینکه تو این سن بهش بگن برو، بزن به پارک، بازی کن، خیال پردازی کن، عروسک دستت بگیر، دستش تفنگ میدن. سینما جایی نیست که بخوای نفرت یا علاقتو نسبت به یه فیلم داد بزنی. اینجا فیلم ساخته میشه میره روی پرده و الخ. شاید این حس من از روی ضعف بیشتر نباشه ولی آقا جان، جان بچه هاتون قسم، این فیلم رو به هرکی ریکامند نکنید. این فیلم مریضه. آخه چرا؟ چرا کل کودکی یه بچه رو خراب میکنید؟ کارگردان حق داره هر فیلمی بسازه. به من چه؟ ولی به شما مربوط میشه چه فیلمی رو ببینید. رویای داشتن تفنگ، کشتن با تفنگ، انتقال نفرت با تفنگ خطرناکه.









tip of the day 39




خداوند برای چک کردن بندگانش از گوگل ارت استفاده میکند.