۱۳۸۸/۸/۱

زن و سینما





کاری که کارگردان میکنه، مث برش دادن یه تیکه چوبه و از اون یه پیکر زیبا رو در آوردنه. مث اون زماناییه که تو خسته و کوفته و درمونده ای. و من لباس تنت میکنم، و میریم یه وری، تو بگو هر وری. اون وقت اون حس لحظه شناسیه نابت گل میکنه و یه جای دنج یا واسه ماچ کردن، یا واسه سیگار کشیدن پیدا میکنی.
باید بلد باشی تا این لحظه رو از میون کسافت و فرسایشای روزانه ی زندگی بکشی بیرون. کارگردان، بزرگترین کارش، دور زدن زشتی های زندگیه. درست مث این میمونه که از یه سری آت و آشغال یه چیز زیبا بیافرینی که همه بهش خیره بشن.
نق زدنای روزانت، خستگی های مداوم، سر خاروندنای وقت و بی وقتت، همش روی هم زیباست. باور نمیکنی، نشون به اون نشون که من مث زل زدن به پرده ی جادوییه سینما، محسور شده بهت خیره میشم. تو میگی چته؟ بازم؟، من میخندم، تو دلم میگم فکر کن اینطوری، کی به کیه.
روی موجای موت، من موج سواری نمیکنم، باغبونی میکنم. بو میکشم. اینا همش نگتیو خامن. کی دلش میاد، این همه نگتیو رو ادیت کنه. من که باشم همشو میکنم فیلم. قرار نیست تمام خنده های بی نقص بره روی پرده. اون خنده های تصنعیت، که بزور، برای اینکه منو نگران نکنی رو لبات نقش میبنده، برای من کافیه.
من فیلممو دسته بازیگر حرفه ای نمیدم. بازیگر حرفه ای فاحشست. میاد میگه، نقش چیه؟ بده بازی کنم. فیلممو میدم دست تو که بعضی وقتا بزنی زیر همه چیز و کلا فیلمنامه رو عوض کنی. بی گاه، بخندی وقتی که دارم گریه میکنم. حس نگیری وقتی که میگم حس بگیر و جدی حرف بزن.
کارگردان اونیه، که بدونه بازیگرش تو دراولش، کدوم لباس زیرش، واسش خاطره ساز ترین بوده.











هیچ نظری موجود نیست: