۱۳۸۸/۷/۲۴

اوهوم




برای بودن، تلاش ها شده است. صحنه، آغشته شده به آن کوچک فداکاریی هایی که من و تو انجام دادیم که بکشیم این خود را در امتداد این مسیر. گاهی خندیدیم، گاهی در زیر تخت، قایم شدیم و گریدیم. پرده را اختراع کردند که گاهی اوقات بیاید و صحنه را بپوشاند، تا من و تو، روی صندلی ای بنشینیم، خنده ای تلخ بر لبانمان نقش ببندد ولی باز، برای شادمان کردن یکدیگر تلاش کنیم، با اینکه از درون خسته بودیم. ما دستانمان را سفت، به دست هم دادیم، و به کوشش، سعی کردیم، لحظات، سختی ها، بالا و پایین ها، برای یکدیگر آسان شود. گاهی دست در جیب کردیم و دستمال کاغذی ای که خود به شدت به آن نیاز داشتیم را به همدیگر هدیه دادیم، تا مرحمی شود برای گریه های بی پایانمان. باید بدانیم از هم انتظار داشتن بیهوده است. همین جانفشانی ها، همین لودگی ها، مترسک بازی ها، ژان گولر در آوردن ها، همین ها، نشانه ی بارزی است از راستین بودن در اعمالمان، ناخودآگاه تعهد دادنمان به اینکه نباید غم دیگری را دید، نباید شنید که دوستی در گوشه ای می نشیند، غم به بغل میگیرد و های های گریه میکند. باید دست هم را گرفت و ادامه داد. کوچه های پاییز، برگریزان به رنگ زرد غمناک، همگی بهانست برای با هم بودن. با هم بودنی که هم از روی ترس با خود بودن است و هم اعتراف به اینکه ما نمیتوانیم بدون هم زندگی کنیم. بدون دوستی که میدانی همیشه با تو هست حتی اگر از او ایمیلی بماند. و نشانی اش، زنگ خانه اش، نماینده ی شخصی دیگر باشد که با آرام صدایی میگوید " دیگر اینجا نیستند، رفتند ." بدون هیچ چشم داشت، باید رفت و همراهی کرد.








هیچ نظری موجود نیست: