هواپیما ها می آیند و میروند. بلندگو ها خاموش و روشن میشوند. گاهی سراغ بچه ی مفقودی را میگیرند، گاهی آدمی را میفرستن به اطاقی. نشسته ام روی صندلی ای بی ادعا، میان آن همه. از دور می آیند. چمدان به دست، کوله به پشت، و خرواری از شال گردن و کلاه و دستکش، آویزان به آنها. سوال میپرسند مرتب، از همه چی و همه جا. عده ای آنطرف منتظرند که راه مخالف آنها را به پیش گیرند. سوال نمیپرسند. خاموشند. میدانند پشت این گیت چه بوده. نمیدانند آنور گیت چه هست. نمیتوانم نگاه کنم. بمانند اتوبان همت هست، هنگام غروب. در دو سمت، قماشی از آدم. گاهی اوقات، آدمی از این لاین به آن یکی در آنور نگاه میکند. نمیدانم در این نگاهها چه نهفته، چه میخواهند بگویند، چه دارند.
کم کم نوبت من است. به دستشویی میروم. کمی لفتش میدهم. میروم در آن کافه ی بی روح کمی مینشینم. نگاهی می اندازم، به میز کناری. نگاهم، نگاهی را میگیرد. قفل در آن میشوم. آن هم تنهاست. مزه ی تلخی دارد قفل شدن نگاهها در ورودی و خروجی گیت. یاد این دیوار ها می افتم. این دیوار هایی که میکشیدند دور شهر. من نمیدانم برای چه این دیوار ها را میکشند؟ بهتر از آن هم هست. علی بلاک، با آن کاپشن قلوه ای رنگش در زمستان، جنس هایش بهتر از این دروازه هاست. میکشی، میروی، پشت سرت هم نمیبینی، جلوی رویت هم، هه. نخند، میخندما. بلند میشوم. جا میخورد. جا خوردن یعنی، نا میزون بودنت را میزون کنی، حالا با هر کوفتی که میشود. باز وارد سالن انتظار میشوم. تشریفات باید رعایت شود. می خواهی دروازه به این عظمت، تشریفات نداشته باشد؟ هول میشوم. روزنامه ای دست میگیرم. مرور میکنم، چی را نمیدانم. چشمم به تیتر کوچکی، کنار جدول سرگرمی میخورد. " تردید در تضعیف قوای طالبان؟ " دلم میریزد پایین. امید در درونم زنده میشود. مینشینم روی صندلی ای. اگر طالبان به این فرودگاه حمله کند، میدانم، برای مدتی این گیت فرو میریزد.