۱۳۸۹/۲/۱۰





در شب و تاریکی، آن موقع که چشمها دیگر کار نمی کند، میدانم اگر سه قدم از در اتاق به جلو طی کنم سمت راستم آشپزخانه هست و سمت چپم در حمام. میدانم اگر به آشپزخانه قدم بگذارم به اولین چیزی که برخورد میکنم گاز است و در رو به رویش یخچال. میدانم باتنت به کجای یخچال گیر است. با دست کشیدن بررویش میتوانم طرحش را مجسم کنم و در کنارش لبخندت را، آن زمان که به من هدیه اش دادی. اگر پایم را به حمام بگذارم سمت چپم در آن کنج دوش هست و در رو به رویش شامپو ها و وسائل بهداشتی. اگر همان طور که برای اولین بار وارد حمام شدیم قدم بردارم میتوانم دقیقا بگویم برای اولین بار، دستهایت را به کجای دیوار تکیه دادی و میدانم دو قدم برداشتم، دو قدم لعنتی که تو را در آغوش بگیرم.
اگر از همان دو راهی نه به آشپزخانه و نه به حمام بروم و به راهم ادامه دهم، با شش قدم به سالن میرسم و در سمت راست، رو به روی تلویزیون مبلی را در میابم که به هر حالتی که خواستیم برروی آن خوابیدیم و زمان میسوزاندیم به مانند کاغذی خشک که اسیر آتش میشود. میتوانم به یاد بیاورم که میگفتی باید از هر وسیله تا آنجا که میتوان خاطره ساخت. نمیدانستم چرا ولی حالا، دیگر میدانم. باید ساخت و نترسید.
جالب است. جالب است که در خاموشی مطلق، حافظه میشود چشمانت و مکان دقیق اشیا و خاطرات متعلق به آن را به مانند سیلی به یادت می آورد. هه!







۱۳۸۹/۲/۸





حال و هوای این روزهام
به مانند آن بازیگر فیلم پورنیست
که از زبان انگلیسی
فقط فاک می را میداند







۱۳۸۹/۲/۶





آدمها، دوست دارند زندگی آدمهایی را دنبال کنند که هنوز درگیر نشده اند. هر کس به نحوی درگیر میشود، هر کس به نحوی پایش گیر میشود. آدمها، دوست دارند تلاش آنها را در طول زندگی نظاره کنند. دوست دارند دست و پا زدنشان را ببینند و له له زدنشان را اشتیاقشان را برای تجربه کردن، شکست خوردن و پیروز شدن. در حالیکه خودشان، سالها غرق شده اند.







۱۳۸۹/۲/۵






آن زمان که عقربه ها صرفا ماهیت فیزیکی پیدا می کنند و میدانی اگر باتری تازه باشد، آنها حول محوری میچرخند و میچرخند و میچرخند و فقط میچرخند
آن زمان که نه تو زندگی را بلکه زندگی تو را به پیش میبرد
آن زمان که ناتوان و درمانده می شوی و حتی نگاه آنکه دوستش داری هم نمیتواند گره ای را باز کند. مینشینی و از اینکه رنجش میدهی نیز رنج میکشی
آن زمان که می رود و تو، جایش را به دوری چون او میدهد
آن زمان که آنکه رفته را با بدیهایش به یاد می آوری تا خوبیهایش
آن زمان که کودک نیستی ولی ادایش را در می آوری
آن زمان که با ارزشهایت تصمیم نمیگری و تن به جبر شرایط و محیط می دهی
آن زمان که آنکه و آنچه به دنبالش بوده ای را در گوشه ی ذهنت تا ابد چال میکنی

گول زنده بودنت را نخور، تو مرده ای







۱۳۸۹/۲/۳





نمیدانم چگونه
ولی فاصله بین شادی و غم را
مث آنکه موتوری بگیری
و ونک تا تجریش را یه کله بروی
به چشم بهم زدنی طی میکنم
وقتی عکست را میبینم
و خنده ات را، که دیگر برای من نیست








۱۳۸۹/۲/۲





همو بعد مدت ها دیدیم. یه کله زدیم رفیتم بام. حرفی نبود بزنیم. بچه هم بودیم، معمولا بازی میکردیم تا حرف. رفتیم بالا. وایسادیم و به تهران نگاه کردیم، پنجره به پنجره. بهم گفت: یادت هست؟ بدون درنگ گفتم : فکر کن نباشه. انگار که منتظر این سوالش بوده باشم.
هیچ وقت مهم نبود که ما، اون زن و مرد رو پشت پنجره ندیدیم. مهم نبود که نمیدونستیم روزا آدم بزرگا به جای اون کار میرن سر کار. هیچی مهم نبود. هیچی. مهم یه چیز دیگه بود. مهم ساعت ها با اون، رو پشت بوم منتظر بودن بود. مهم فکر کنم یه چیزی بود که هرچی میخوام بفهمم چی بود، بیشتر ازش دور میشم.
مث همون موقع ها ساکت وایساده بود. گفت: فکر میکنی کدومشون الان؟ خندیدم، تفی کردم رو زمین و پیشش وایسادم.







۱۳۸۹/۱/۳۰





دلیل تنها بودنت
تختهای کوچکی نیست
که گاه و بی گاه
بر روی آنها میخوابی
تو به تختهای بزرگ اعتماد نداری







۱۳۸۹/۱/۲۶





داشتم چای میخوردم. تکه ابری با شتاب از بالا سرم رد میشد. چاق سلامتی کردیم. بهش گفتم وایسا چای واست بریزم. گفت چاکرتم، از قافله عقب افتادم، باید بهشون برسم. تو شهر بعدی باید بباریم.







۱۳۸۹/۱/۲۴

tip of the day 74





پل ها ساخته شده اند، تا زمانی ویران شوند. اگر دقیق تر بنگرید، تمام کوشش شما در این مدت گذر کردن بوده است نه بودن راهی که امید به گذر را در شما زنده نگه دارد. با یک دینامیت یا دو، نمیدانم! همه را نابود کنید. این، آغاز رهایی است.







۱۳۸۹/۱/۲۳





یه چیزایی رو خیلی دیر میفهمی. دیرتر از اینکه حتی بخوای افسوس بخوری. مث اینکه بعد مدت ها، با پدرت تو بازار تره بار راه بری، و پیرمرد، تمام پلاستیکای میوه رو خودش تنهایی دستش بگیره. یه چیزایی فقط در تعصب و دوست داشتن، زنده میمونه. فقط هم با تپش قلب نامنظم و قند خون بالا از بین میره. هه! چکارش میشه کرد! مجبورم به بهانه ی اینکه دو تا نارنگی بخوریم باهم، چند تا پلاستیک رو ازش بگیرم.







۱۳۸۹/۱/۲۲





پیری،
مث تارای سفیدی هست
که میون اون همه تار سیاه میزنه بیرون
هر کاریشون کنی
هر جوری مخفیشون کنی
آخرش، یکیشون میزنه بیرون، خودشو نشون میده
گندشون بزنن!
همدلی بازیکنای بارسلونا رو دارن
اوج بدبختی پیری هم زمانی ی که بخوای
با رنگ مو،
سر و همشو به هم بیاری







tip of the day 73





هر کسی در زندگیش، مدتی در سیکل هایی اسیر میشود. و آن سیکلی که بیش از همه اسیری میکشد و بر زندگی ات چنبره میزند، چرخه ی عشق-نفرت یا ماندن-ترک کردن است.







۱۳۸۹/۱/۲۱





همیشه در زمان خاصی از آهنگ، احساس تهی بودن وسوسه انگیزی به او دست میداد. گویی که دیواری بین او و تمامی زندگیش حائل شده است و او هرچقدر هم که بخواهد تلاش کند از آن عبور کند، نمیتواند. نشسته بود و زنش را میدید. هردویشان میدانستند که زندگیشان در آن خانه، به مانند دو جا در ایستگاهی هست که ناچارا برای مدتی کنار هم باید بنشینند تا اتوبوس آید. فکر کرد چرا باید در رو به رویش بنشیند و کتاب بخواند؟ چرا در اتاق نه؟ اصلن چه مدت شده که او در رو به رویش کتاب میخواند؟
لحظه ای ناراحت شد. میدانست کتاب بزرگترین سلاح برای فراموشی یک فرد است. لحظه ای ناراحت شد ولی تعجب کرد. دیگر نمیتوانست احساساتش را از هم تشخیص دهد. لحظه ای غم را میدید، لحظه ای شادی، لحظه ای نفرت و لحظه ای علاقه. ولی میدانست که با بودن آهنگ، آن احساس خلاء افسون گر همیشه در پس زمینه وجود خواهد داشت. سرش را به پایین انداخت، پاهایش از هم باز بود. ناخودآگاه شروع به پوست پوست کردن انگشت اشاره دست چپش کرده بود. نمیدانست چرا. از روانشناسی سر در نمیاورد. ناخودآگاه هم از زبان همسرش یاد گرفته بود، آن زمان که اصرار میکرد به پیش دکتری بروند. برایش مسخره بود. همیشه سکوت میکرد یا به تعویق می انداخت. برای چه؟ که بیاید چه را درست کند. رابطه ای که با عشق شروع شود، با تفاهم و راحتی ادامه یابد و با فرسودگی ویران شود را چگونه میخواهد سر و سامان دهد. دیگر از روانشناس و دکتر گذشته بود. چیزی هست بین خودش و او.
چشمانش را باز کرد، در همان حالت بخواب رفته بود. چراغها خاموش بودند و همه جا ساکت بود. سرش را برگرداند و دید، نسیمی پرده را تکان میدهد. بلند شد و رو به پنجره ایستاد. به تمامی واحد های روشن ساختمان ها نگاه کرد. سعی کرد بفهمد چه میکنند در این وقت شب ولی بهتر میتوانست داستان واحد های خاموش را حدس بزند. برگشت و در وسط سالن ایستاد. برای مدتی، ایستاد و نمیتوانست خودش را تکان دهد. دستانش را در جیبش کرد و سعی کرد اطرافش را در کوری نور ببیند. به سمت در اتاق رفت. در نیم لا بود. آرزو میکرد در بسته می بود. در نیم لا یعنی امید. امیدوار بود که لااقل از طرف او تمام شده باشد ولی نبود. همیشه این او بود که بهش قدرت میداد و در زمانی هم این قدرت را ازش گرفت. با دست راست در را تا نیمه باز کرد و دید به پهلویی خواب است. وارد اتاق شد و به او زل زد. در جایش بود و جای او دست نخورده بود. متکایش را برداشت و از اتاق خارج شد. روی مبل خودش را رها کرد و به جنب و جوش پرده ها در خاموشی فضا نگاه میکرد. نور ها گاهی کم و گاهی زیاد میشدند. بی حرکت ماند و سعی کرد حضور اشیاء را حس کند. همیشه از آن کارتون هایی که شب، هر چیز بی جانی، جاندار میشد، لذت میبرد. خاطرات مبهمی از آن دوران داشت ولی هرچه که بود، شیرین بود.
گرگ و میش هوا بود. خوابش نمیبرد. میدانست از این زمان به بعد، همه چیز رو به سراشیبی می افتد و تا چشم بهم بزنی باید آماده شوی. بلند شد و زیر کتری را روشن کرد. دوست داشت آنقدر وقت داشته باشد که کتری آرام آرام گرم شود. صدای ملایم و یکنواختی میداد وقتی که گرم میشد و به جوش شدن میل میکرد. برای خودش ماست و خیار درست کرد و با ولع خورد. روی پنیر مربا میریخت. حس ابتکارش گل کرده بود. کارهایی را میکرد که دیگر کمتر به سراغش میرفت. کتری به زوزه کشیدن افتاده بود. اینجایش را دوست داشت. صندلی آورد و گذاشت رو به روی کتری و به آن زل زد. زوزه می کشید، از روی قدرت. مدتی نگاهش کرد. باز هم نگاهش کرد. مدتی به آرامی به همانگونه بود تا بیدار شد. به حمام رفت و در این حین او چای گذاشت. هیچ اثری از تمام اکتشافاتی که مدت ها بود به سمتش نرفته بود به جای نگذاشت. همه چیز را تمیز کرد. متکایش را روی تخت گذاشت. جایش را به همان منوال چید، میدانست اول صبح به آن توجه نمیکند. نمیخواست نشان دهد روی مبل خوابیده است. لباسش را پوشید. خودش را مرتب کرد و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد. پشت میز نشسته بود و صبحانه میخورد. در را به آرامی باز کرد و از خانه خارج شد. ترجیح داد به جای آنکه تاکسی ای بگیرد و تا هفت تیر برود و بعد از آنجا تا پل کریم خان سیگاری روشن کند ، مسیر اول را پیاده برود و مسیر دوم را با تاکسی برود. سیگاری نداشت از دیشب، برایش هم مهم نبود.







۱۳۸۹/۱/۱۹

۱۳۸۹/۱/۱۸





بعضی وقتا، نمیشه از یه چیزایی دل کند
مثلا گوشیت
باهات پیر شده، پا به پا، با هم خوردید زمین، با هم بلند شدید، با هم دوباره لبخند زدید
باهاش خیلی جاها رفتی، خیلی لحظه ها رو تجربه کردی
بالای کوه، رو به مه
تو اتوبان، شب، وقتی پول نداشتی،
و مجبور بودی پیاده گز کنی
تو مستی، وقتی چشات سو نداشت
و با این حال میدیدی
کسی تو بغلت نیست
ولی اون بود، کناری، پیشت، خاموش
بعضی وقتا نمیشه
با اینکه دیگه آنتن نده، اس ام اس رد نکنه، بالا نیاد
بعضی وقتا، سخته
به همین سادگی
سخت











زندگی، میتونه، مث توپ فوتبالی باشه که روی دروازه سانتر میشه. یه عده میخوان دورش کنن، یه عده میخوان گلش کنن. دروازبان هم میون اون همه سر بر هوا رفته و لنگ دراز شده و دهن کش اومده، میخواد توپ رو بگیره. فقط شانس بیاری داور، اون وسط مسطا ویرش نگیره و سوت اشتباهی نزنه.






۱۳۸۹/۱/۱۵

۱۳۸۹/۱/۱۴





ماشین را عقب جلو میکنم تا از پارک در آیم
به ده تومانی ای که از تو در ماشین مانده نگاه میکنم
میگفتی روزی به درد میخورد

از رو به رو بوق میزنند، ترافیک کرده ام
ماشین را از پارک در می آورم و میروم






او





او آدمی است که به جای آنکه با فرمان دادن به آرنج از طریق رشته های عصبی و حرکت دادن دست، نان را به سمت دهان نزدیک کند، عادت دارد دستش را به مانند چوب خشکی ثابت نگه دارد و سرش را به سمت نان حرکت دهد.