یک. چی بگم؟ نه میره، نه میخوادم. خسته شدم و همچنان قبول نداره که غیر عادیه باهم بودنمون. خسته شدم، کاشکی بفهمه.
۱۳۹۰/۳/۶
۱۳۹۰/۳/۴
روزانه ها
یک. دکترا میگن نشستن، مردن رو سریع تر میکنه و من تمام عمرم، نشستم و نگاه کردم. نگاه کردم که چجور آدم ها دست و پا میزنن برای دیر مردن در حالیکه خودم ذره ذره می مردم.
۱۳۹۰/۳/۲
روزانه ها
یک. نشستم و از درون دارم خرد میشم و اون، فقط میگه و میگه و میگه. تنها، الان، کسی رو میخوام که بهم بگه همه چی درست میشه، خیلی زود.
۱۳۹۰/۲/۱۲
روزانه ها
یک. امروز سر کار سرم شلوغ بود وقت نکردم برم ناهار. عصرونه رفتم چای بریزم که حرف از کشته شدن بن لادن شد. نمیدونستم. چندین ساعتی بود که همه میدونستن و من در بی خبری محض بودم! شادی محسوسی در درونم موج میزد. حس اینکه از تمام مسخره بازی های این دنیا راحت شدی و به هیچ کدومشون تعلق نداری، حس زیبا و رهاییه.
۱۳۹۰/۲/۱۱
روزانه ها
یک. بهم گفت، از هیچی نمیترسم ولی از اینکه ممکنه مزه ی تو آغوش بودنت رو فراموش کنم، تنم میلرزه. چیزی نداشتم بگم.
دو. ...
روزانه ها
شیش. بلد نیستم مفرح و جالب باشم، یا با نمک بازی در میارم. حداقل دلم به این خوشه که نقش خودم رو به نحو احسنت اجرا میکنم. غیر قابل تحمل بودن رو.
پنج. ازش یاد گرفتم که درد رو جار نمیزن، درد رو میخورن. خود خوری میاره لامسب.
چهار. فکر میکردم ناله های شب همسایه از روی همبستری باشه ولی انگار از درده.
سه. بهم گفت یه روز میرم تبت. بش گفتم، واسه ناپدید شدن میری؟ گفت آره. گفتم میتونی خودتو اونجا گم و گور کنی؟ گفت سعی م رو میکنم!
دو. پام خیلی عجیب درد میکنه. امیدوارم که سرطان داشته باشم.
یک. امروز یک افتضاح مبتذل بود. همه چیز شروع نشده، تموم شده بود
اشتراک در:
پستها (Atom)