۱۳۹۰/۲/۱۱

روزانه ها





شیش. بلد نیستم مفرح و جالب باشم، یا با نمک بازی در میارم. حداقل دلم به این خوشه که نقش خودم رو به نحو احسنت اجرا میکنم. غیر قابل تحمل بودن رو.‏
پنج. ازش یاد گرفتم که درد رو جار نمیزن، درد رو میخورن. خود خوری میاره لامسب.‏
چهار. فکر میکردم ناله های شب همسایه از روی همبستری باشه ولی انگار از درده.‏
سه. بهم گفت یه روز میرم تبت. بش  گفتم، واسه ناپدید شدن میری؟ گفت آره. گفتم میتونی خودتو اونجا گم و گور کنی؟ گفت سعی م رو میکنم!‏
دو. پام خیلی عجیب درد میکنه. امیدوارم که سرطان داشته باشم.‏
یک. امروز یک افتضاح مبتذل بود. همه چیز شروع نشده، تموم شده بود









هیچ نظری موجود نیست: