۱۳۹۰/۱/۱۳





رفتم پیشش، بش گفتم بریم. گفت کجا؟ گفتم یه جای تازه، یه قبرستونی، دوباره شروع کنیم. هاج و واج مونده بود، گفت مگه چیزیو شروع کردیم؟ نزدیکش شدم، دستاشو گرفتم و گفتم، مرز و از اونجا،،، فقط بیا بریم. نگاش میلرزید، قطره ای اشک از دستش در رفت، لیز خورد رو صورتش. نگام مصمم بود، نگاشو از من بر میداشت. گفت، تو فقط راه فرار میخوای، و آدمی که این راهو باهات بیاد. منو نمیخوای.‏
بلند شد، و از اتاق خارج شد.‏ 









۱ نظر:

ebhuMAN. میشا گفت...

اگه تو یه صحنه از فیلمی ببینی این دیالوگ با تمامه مفهومش اجرا شده، چه جور حسی پیدا می کنی؟
بعد از دو هفته که از اتاق خارج شده بود و من تو خیابون سرگردون، وقتی به یه کتابفروشی پناه برده بودم، پشت جلد کتابِ مولانا بیتی دیدم. بی معطلی کتاب و انداختم و از در خارج شدم...

" ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال، خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو "