۱۳۹۰/۱/۱۳






به دستام نگاه کرد، خالی بود. باز امتحان کردم، خالی بود. به روش نمیاورد. باز تلاش کردم. گاهی بهونه میاوردم، مشکل از آستینمه، میدونی؟ خیالش نبود. خیالش به این بود که به خیالم چیزی نباشه.‏
کنارش دراز کشیدم. چیزی نمیگفت. و من باز تکرار میکردم. ببین، جادو نیست! این دستا خالی ان و بعد هجی مجی، یه گل میاد بیرون.‏
 لبخندی بر لبانش بود. دستام خالی موند، بدون اینکه گلی بیاد بیرون. خیالش نبود. خیالش به این بود که به خیالم چیزی نباشه.‏









هیچ نظری موجود نیست: