رفتم پیشش، بش گفتم بریم. گفت کجا؟ گفتم یه جای تازه، یه قبرستونی، دوباره شروع کنیم. هاج و واج مونده بود، گفت مگه چیزیو شروع کردیم؟ نزدیکش شدم، دستاشو گرفتم و گفتم، مرز و از اونجا،،، فقط بیا بریم. نگاش میلرزید، قطره ای اشک از دستش در رفت، لیز خورد رو صورتش. نگام مصمم بود، نگاشو از من بر میداشت. گفت، تو فقط راه فرار میخوای، و آدمی که این راهو باهات بیاد. منو نمیخوای.
بلند شد، و از اتاق خارج شد.
۱ نظر:
اگه تو یه صحنه از فیلمی ببینی این دیالوگ با تمامه مفهومش اجرا شده، چه جور حسی پیدا می کنی؟
بعد از دو هفته که از اتاق خارج شده بود و من تو خیابون سرگردون، وقتی به یه کتابفروشی پناه برده بودم، پشت جلد کتابِ مولانا بیتی دیدم. بی معطلی کتاب و انداختم و از در خارج شدم...
" ای نشسته تو در این خانه ی پر نقش و خیال، خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو "
ارسال یک نظر