۱۳۸۹/۱/۲۱





همیشه در زمان خاصی از آهنگ، احساس تهی بودن وسوسه انگیزی به او دست میداد. گویی که دیواری بین او و تمامی زندگیش حائل شده است و او هرچقدر هم که بخواهد تلاش کند از آن عبور کند، نمیتواند. نشسته بود و زنش را میدید. هردویشان میدانستند که زندگیشان در آن خانه، به مانند دو جا در ایستگاهی هست که ناچارا برای مدتی کنار هم باید بنشینند تا اتوبوس آید. فکر کرد چرا باید در رو به رویش بنشیند و کتاب بخواند؟ چرا در اتاق نه؟ اصلن چه مدت شده که او در رو به رویش کتاب میخواند؟
لحظه ای ناراحت شد. میدانست کتاب بزرگترین سلاح برای فراموشی یک فرد است. لحظه ای ناراحت شد ولی تعجب کرد. دیگر نمیتوانست احساساتش را از هم تشخیص دهد. لحظه ای غم را میدید، لحظه ای شادی، لحظه ای نفرت و لحظه ای علاقه. ولی میدانست که با بودن آهنگ، آن احساس خلاء افسون گر همیشه در پس زمینه وجود خواهد داشت. سرش را به پایین انداخت، پاهایش از هم باز بود. ناخودآگاه شروع به پوست پوست کردن انگشت اشاره دست چپش کرده بود. نمیدانست چرا. از روانشناسی سر در نمیاورد. ناخودآگاه هم از زبان همسرش یاد گرفته بود، آن زمان که اصرار میکرد به پیش دکتری بروند. برایش مسخره بود. همیشه سکوت میکرد یا به تعویق می انداخت. برای چه؟ که بیاید چه را درست کند. رابطه ای که با عشق شروع شود، با تفاهم و راحتی ادامه یابد و با فرسودگی ویران شود را چگونه میخواهد سر و سامان دهد. دیگر از روانشناس و دکتر گذشته بود. چیزی هست بین خودش و او.
چشمانش را باز کرد، در همان حالت بخواب رفته بود. چراغها خاموش بودند و همه جا ساکت بود. سرش را برگرداند و دید، نسیمی پرده را تکان میدهد. بلند شد و رو به پنجره ایستاد. به تمامی واحد های روشن ساختمان ها نگاه کرد. سعی کرد بفهمد چه میکنند در این وقت شب ولی بهتر میتوانست داستان واحد های خاموش را حدس بزند. برگشت و در وسط سالن ایستاد. برای مدتی، ایستاد و نمیتوانست خودش را تکان دهد. دستانش را در جیبش کرد و سعی کرد اطرافش را در کوری نور ببیند. به سمت در اتاق رفت. در نیم لا بود. آرزو میکرد در بسته می بود. در نیم لا یعنی امید. امیدوار بود که لااقل از طرف او تمام شده باشد ولی نبود. همیشه این او بود که بهش قدرت میداد و در زمانی هم این قدرت را ازش گرفت. با دست راست در را تا نیمه باز کرد و دید به پهلویی خواب است. وارد اتاق شد و به او زل زد. در جایش بود و جای او دست نخورده بود. متکایش را برداشت و از اتاق خارج شد. روی مبل خودش را رها کرد و به جنب و جوش پرده ها در خاموشی فضا نگاه میکرد. نور ها گاهی کم و گاهی زیاد میشدند. بی حرکت ماند و سعی کرد حضور اشیاء را حس کند. همیشه از آن کارتون هایی که شب، هر چیز بی جانی، جاندار میشد، لذت میبرد. خاطرات مبهمی از آن دوران داشت ولی هرچه که بود، شیرین بود.
گرگ و میش هوا بود. خوابش نمیبرد. میدانست از این زمان به بعد، همه چیز رو به سراشیبی می افتد و تا چشم بهم بزنی باید آماده شوی. بلند شد و زیر کتری را روشن کرد. دوست داشت آنقدر وقت داشته باشد که کتری آرام آرام گرم شود. صدای ملایم و یکنواختی میداد وقتی که گرم میشد و به جوش شدن میل میکرد. برای خودش ماست و خیار درست کرد و با ولع خورد. روی پنیر مربا میریخت. حس ابتکارش گل کرده بود. کارهایی را میکرد که دیگر کمتر به سراغش میرفت. کتری به زوزه کشیدن افتاده بود. اینجایش را دوست داشت. صندلی آورد و گذاشت رو به روی کتری و به آن زل زد. زوزه می کشید، از روی قدرت. مدتی نگاهش کرد. باز هم نگاهش کرد. مدتی به آرامی به همانگونه بود تا بیدار شد. به حمام رفت و در این حین او چای گذاشت. هیچ اثری از تمام اکتشافاتی که مدت ها بود به سمتش نرفته بود به جای نگذاشت. همه چیز را تمیز کرد. متکایش را روی تخت گذاشت. جایش را به همان منوال چید، میدانست اول صبح به آن توجه نمیکند. نمیخواست نشان دهد روی مبل خوابیده است. لباسش را پوشید. خودش را مرتب کرد و پاورچین پاورچین از اتاق خارج شد. پشت میز نشسته بود و صبحانه میخورد. در را به آرامی باز کرد و از خانه خارج شد. ترجیح داد به جای آنکه تاکسی ای بگیرد و تا هفت تیر برود و بعد از آنجا تا پل کریم خان سیگاری روشن کند ، مسیر اول را پیاده برود و مسیر دوم را با تاکسی برود. سیگاری نداشت از دیشب، برایش هم مهم نبود.







۲ نظر:

Mute Vision گفت...

فقط می دونم آدم باید یه چیزیش باشه تا بتونه همچین فضایی خلق کنه .
یه جملاتی میون داستان آوردی که خیلی باهاشون موافقم فکر کنم می دونی کجاهارو مد نظرمه .

Noosha گفت...

daram say mikonam ye nazari bedam . vali nazari nadarm . faghat hesesho daram . neveshtehato doos daram , va zendegi kardane in adamaro ..