۱۳۸۸/۲/۳

کلوچه

زن همینطور میخورد. به چیزی رحم نمیکرد. لحظه ای، آنطور به ساختمانی در رو به رویش نگاه کرد که با خود گفتم، بی شک تا چند دقیقه ی بعد ناپدید خواهد شد. بی تردید، هر چه که در اطرفش بود را خورد.
مدتی گذشت. بی حوصله شده بود. گویی اعتیاد به خوردن دارد. به کلوچه ای که در دستانم بود نگاه کرد. احساس کردم با همین کلوچه میتوانم لـختش کنم.