۱۳۸۸/۲/۳

مسابقه ی دو


پیرمرد آنقدر مـست بود که دچار توهمات شده بود. روی صندلی چوبی ِ پوسیده نشسته بود و خیال میکرد که عمویش روی مبل خوابیده و پسر لجوجش باز هم پای تلویزیون است و مسابقه ی دو تماشا میکند. او آنها را مدت ها پیش از دست داده بود، هر کدام را به طریقی. میتوان گفت جز مغازه دار ِ کنار خانه و آن پیرمرد قوز کرده در پارک که با او تخته بازی میکند، تنها کسانش بودند.

رو به پسرش کرد و گفت:
- تو دویدن، دو دسته آدم هست. یه دسته که مطمئنن، یعنی نفر اول و آخر. دسته ی دیگه هم ما بقی هستن که اومدن فقط بدون.