۱۳۹۰/۸/۲۸





نشسته بود و زل زده بود به بیرون پنجره. برفی بود. خیابون گل و شلی و عابرین به زحمت راه خودشون رو پیدا میکردن. دستش به قلم بود و به فکر فرو رفته بود. تویه فست فود کثافتی نشسته بود، کنار پنجره. کناریش غذاشو سریع خورد رو رفت. خوراک مغز کنارش یخ کرده بود. برا چی مینوشت؟ چراییشو نمیدونست ولی چیز دیگه ای نمیتونست این زماناشو پر کنه. فقط فرایند کنار هم گذاشتن کلمات یکی پشت یکی دیگه کمکش میکرد که این لحظات رو طی کنه. صدای رادیو میومد. به نظرش خیلی زشت اومد نه از لحاظ محتوا بلکه از لحاظ مدیومی که داشت توش پخش میشد. دلش برای مدیومی که رادیو در زمان کودکیش داشت تنگ شد. خوب یادش میومد که پدر بزرگش کنار همون رادیو ها سر کرد تا اینکه مرد. خوب یادش میومد که کتاب، رادیو، گرامافون و چای چطور فضای دوران کودکیش رو پر کرده بود. چقدر دلش فضاهای قدیمی خونه ها رو میخواست.
ملالت آور شد یه دفعه، نشستن تو اون فست فود. بلند شد. همه رو ریخت تو سطل آشغال، دفترش رو بست، گذاشت تو کیفش و قاطیه آدما شد.‏







  

هیچ نظری موجود نیست: