۱۳۹۰/۸/۲۰





زیر چشمی نگام میکرد و میخورد. قرمه سبزی، غذای مورد علاقشو، یه دیس پلو و دو نوع سالاد درست کرده بود، ماست و شربت پرتغال هم کنارش. میخورد و زیر چشمی نگام میکرد. خسته بودم، ولو بودم رو مبل و بهش خیره شده بودم. اونم میخورد و گاهی اوقات زیر چشمی نگام میکرد. ‏
چشامو باز کردم. خوابم برده بود. صدای بستن شیر آب اومد. چراغ آشپزخونه بسته شد و در اتاق باز و سپس بسته شد.‏ میز تمیز و خالی از ظرف بود.‏ مونده بودم که همه ی غذا رو خورده یا نه. ‏






هیچ نظری موجود نیست: