۱۳۹۰/۸/۱۷





از تاکسی پیاده شدم. در رو بستم و مث همیشه، جاری کوچه ای شدم که عمق عجیبی داره. جوری که احساس میکنی با هر قدم که ور میداری غرق و غرق تر میشی. نسیمی میوزید و برخورد برگها بهم موسیقی جالبی رو ایجاد کرده بود. لحظه ای ایستادم. چشامو بستم. لبخندی روی صورتم ظاهر شد. خیلی خوبه بعضی وقتا حس کنی یه راه همیشگی برا خودت داری. که بدونی از یه جایی رد خواهی شد، چه بخوای چه نخوای، حتی اگه، با اینکه، بهت حس غرق شدن بده.‏ ادامه دادم.‏





هیچ نظری موجود نیست: