۱۳۹۰/۸/۱۴





بیدار شدم. نگران شدم از اینکه چیزی احساس نمیکنم، از اینکه خالی ام. تلاش کردم، گشتم، چیزی درونم نبود. خالی بودم.  به چپ متمایل شدم، به سمت راستم خیره شدم. هوا روشن بود. دستی به موهام زدم. صورتمو لمس کردم، آروم، آرومتر. خودم بودم. لبخندی زدم. خودم بود. همون خودمی که الان دیگه خالیه. بی تفاوتی شیرینی وجودمو گرفت. هنوز تار میدیدم. بیداره بیدار نبودم. هنوز خواب میدیدم، یا نمیدیدم! 
زمزمه میکردم. چند کلمه ای. معنی ای نداشتن. من در آوردی بودن. ولی حسشون میکردن. برام جسمیت داشتن. گذاشتمشون پشت سر هم و تلاش کردم یه جمله بسازم. شاید اینطوری، میتونستم وضعیتی که توش هستم رو برای خودم توضیح بدم. برای درک کردن باید توضیحی داده شود، برای درک شدن هم. با دستام چشامو پوشوندم. همه چی تاریک شد. باریکه ای نور هنوز بود. همین کافی بود که فضا رو روشن نگه داره. 
به خطوط رو دستام نگاه کردم. قدیمی بودن. مث خط هایی بود که روی درختای کهنسال میتونی پیداشون کنی. احساس کردم قدیمی ام، کهنه ام. وقتشه کسی پیدا شه تیشه به ریشه ام بزنه. هه! عکس العمل نشون دادم. هه! یه بار دیگه. خنده ی ریزی کردم. نیاز به کلمه ی دیگه ای داشتم که جملم رو تکمیل کنه. باید میساختم. از اول شروع کردن، ساختن میاره، سازش نمیاره. نمیدونستم چی بگم. شاید زمزمه کردن چند کلمه ی بی معنی، الزامی برای این لحظاته. شاید چند کلمه ی تهی بتونه شرایط رو توضیح بده.‏ 
به پهلو خوابیدم. نگرانیم کمتر شده بود. فضای خالی ذهنم رو با یه مشت افکار مسخره، یکم پر کرده بودم. چشامو بستم. سعی کردم بخوابم.‏








هیچ نظری موجود نیست: