۱۳۹۰/۹/۴





داشتن "باد ما را با خواهد برد" کیارستمی رو میدیدن. دوتاییشون بچه ی روستا بودن و خاطرات کودکشین سرشار از خاطراتی از ساعت ها دویدن در دشتا بود. تو بغل هم خزیده بودن. حس خوبی میداد. حس گرمی میداد. بیرون نم نمکی برف میومد. برفارو دوتاشون دوست داشتن. تو دل تک تکشون ذره شوق و هیجان برای دوباره باریدن برف بود. یادشون نمیره اون خاطره ی ساعت ها قدم زدن و رسیدن به یکی از پارکای نیاوران رو. اون خاطره ی چای داغشم یادشون نمیره که با سیگار بعدش گره خورد. برف برای اونا پر از خاطرات بود. باورشون نمیشد خیلی از خاطرات شیرین مشترکی داشتن تویه برف شکل گرفته بود.‏ 
تو هم خزیده بودن. فیلم میدیدن. چایم ریخته بودن. چیپس کنارشون بود با یکم ماست. تو بغل هم خزیده بودن. میدونستن بیرون داره برف میاد. خوشحال بودن، زیر پوستی.‏

هیچ نظری موجود نیست: