۱۳۹۰/۶/۲۷





جوری که پرت شده باشی از یه برج و پخش شده باشی رو زمین، خودشو ول داده بود رو مبل. در یه لحظه تمام صداهایی که احاطه کرده بودش، جسمیت محسوسی گرفت.  پرت شده بود روی مبل. لبخندی رو لبش در حال جاری شدن بود.  پاره های خورشید آروم  آروم از پنجره پاشونو گذاشتن تو اتاق. لبخندی در حال جاری شدن بود.‏ دم دمای صبح شدن بود.‏
















۱ نظر:

Mute Vision گفت...

هووم فکر کنم من این جور لبخند هارو می شناسم .