۱۳۹۰/۷/۱






سرشو به صندلی ماشین تکیه داده بود. یکنواخت به جلو پیش میرفتن. آفتابی بود. عینکشو زده بود.داشتن از شهر خارج میشدن. هوا گرم بود. کسی حرفی نمیزد. موزیکی در حال پخش بود. قطره های اشک رو میشد دید که از زیر عینک در حال سرازیر شدن بود. مدتی بود که همینجوری بود، وا مونده، هاج و واج؛ ساکت. تو یه عالم دیگه سیر میکرد. ماشین دس اندازی رو رد کرد. تکون خورد و به سمت راننده لغزید.‏









هیچ نظری موجود نیست: