۱۳۸۹/۱۱/۱۶






گوشی اش که زنگ خورد برداشت، درنگ نکرد. صدایی به گوش نمیرسید با اینکه میدانست باید انتظار چه کسی را داشته باشد. گاه فقط ناله هایی همچون امواجی می امدند و میرفتند، محسوس میشدند و محو میشدند. گوشی را به گوشش چسبانده بود. چقدر میخواست که آنجا میبود. گوش میکرد، چیزی نمیگفت، نمیتوانست. کسی جوابش را نمیداد. با خودش تصور کرد که الان گوشی روی دراول است همانجای همیشگی، و او باید روی صندلی نشسته باشد یا روی تخت، و موبایل را روی اسپیکر گذاشته است. چیزی برای گفتن نداشت، نه اینکه چون کسی جوابش را نمیداد بلکه چیزی برای گفتن نداشت. ‏
صداها ها کم کم یکنواخت تر و آرام تر شد تا اینکه به کل محو شد. مدتی بعد صدایی به گوش رسید، حرف میزد، با کمی مکث، همچنان نفس زنان پرسید، کجایی؟ هنوز نرسیدی خونه؟ جوابش را با لرز داد، نه، تو ترافیکم، جلو نمیره. به بیرون نگاه کرد، جلو نمیرفت، واقعا جلو نمیرفت، همه چیز ایستاده بود. نفس نفس زدنش رفته بود و جایش را به ارامش نسبی ای داده بود. چیزی نمیگفت فقط هومی گفت و رسیدی خونه زنگ بزنی گفت، و تماس قطع شد. انگار که هنوز در دنیایی دیگر بود.‏
چیزی حرکت نمیکرد، همه چیز ایستاده بود، به فرمان ماشین چنگ زده بود.‏









هیچ نظری موجود نیست: