۱۳۸۹/۱۱/۱۹





پنجره ی رو به رو به آپارتمان ما همیشه بازه. پنجره آشپزخونه ای رو نشون میده.  نمیدونم چرا ولی احساس رفیق بودن عجیبی با آدمای توی اون خونه پیدا کردم. یه جورایی احساس کردم نامردیه که من پرده ی آشپزخونم کشیده باشه در حالیکه واسه اونا باز. اصن چی میشد یه رسمی میشد که لااقل هر خونه ای یه پنجرش رو بی پرده میکرد. آخه چیه این همه از هم مخفی میشم. چرا انقدر از هم فرار میکنیم، پنهون میشیم، یا نسبت به هم غریبه ایم. ‏
احساس مشترک که برقرار شه، جلوش سد هم بزاری، پیامش رو میرسونه. ما با این همسایمون یه زمانایی رو خوب حال میکنیم. موقع تنها عرق خوری هامون نمیدونم چه قصه ای میشه که یه حرکت جالب ازش سر میزنه. میخندیما. شاید بدونه که آدما رو با عرق نباید تنها گذاشت.‏
دیشبیه، که داشتیم غذا درست میکردیم، با رفیقش نشسته بودن و یکیشون گیتار میزد یکیشون رو قابلامه میزد. حکایتی بود. دیدمون.  فکر کنم به رفیقش اشاره کرد ما رو. بهرجهت ما هم کم نیاوردیم کف گیر رو گرفتیم جلو دهنمون و خوندیم. اونا میزدن ما میخوندیم. یه جورایی انقدر تو حس رفتیم که ابی وقتی داره "وقتی دلگیری و تنها " رو میخونه هم همچین حسی نداره.‏










هیچ نظری موجود نیست: