۱۳۸۹/۸/۲۱





نشستیم تو تاریکی کنار هم، لم دادیم از همون لم دادن های کش دار. با موهاش ور میرم، نگام نمیکنه. سعی میکنه ضربان قلبش رو کنترل کنه. میدونم بازم میخواد. بر میگرده به سمت من، و برمیگردم از سمتش و اونور رو نگاه میکنم. زانو هاش رو جمع میکنه. تلویزیون روشنه. فیلم جنگی باشه مرتبا صحنه عوض میشه و دائما اتاق روشن و خاموش میشه. ازم میپرسه با صدای زیر، چطور شد که کارمون به اینجا ختم شد؟ چطور باز بهم رسیدیم؟ نگاش نمیکنم. سعی میکنم جوابشو ندم. فیلم به اونجاش میرسه که عشق قهرمان فیلم داره میمیره. رو زمین ولو شده و به قهرمان فیلم خیره شده. لانگ شاتی هست و اتاق باز تاریک شد. از این فرصت استفاده میکنم و چند قطره اشک میریزم.







۳ نظر:

Homa گفت...

عالی بود.
نمی تونم حسمو بگم که چقدر خوب نوشتی.

Zarrafe گفت...

تووووپس

طیبه تیموری گفت...

خوشبحال اون اشکا
خوشبحال خودت که اون صحنه رو داشتی

خوشبحال اون که می خواد همه چی رو عادی جلوه بده