۱۳۸۹/۸/۱۴





صندلی رو وسط سالن برهنه و بزرگ گذاشتم. گرگ و میش هوا، زمانی که باریکه ی نوری میزنه به داخل و جنگل رو به روم که با مه ای غلیظ پوشیده شده، قابل روئیت میشه، پا میشم قهوه ای درست میکنم، میشنیم و به بیرون خیره میشم ولی بیشتر به پنجره ی بزرگ و دیلاقی که برای این خونه طراحی کردن نگاه میکنم. غرق میشم در افکار؟ نه! در تلاقی خاطرات، لحظات و افکار گذری شنا میکنم!‏ بعضی وقتا از همه ی این هیاهوهای ذهنی میام بیرون، و به خودم میگم پسر باید برا اینجا یکم خرت و پرت بگیری، و باز نمیدونم چی میشه که غرق میشم.