۱۳۸۹/۲/۲





همو بعد مدت ها دیدیم. یه کله زدیم رفیتم بام. حرفی نبود بزنیم. بچه هم بودیم، معمولا بازی میکردیم تا حرف. رفتیم بالا. وایسادیم و به تهران نگاه کردیم، پنجره به پنجره. بهم گفت: یادت هست؟ بدون درنگ گفتم : فکر کن نباشه. انگار که منتظر این سوالش بوده باشم.
هیچ وقت مهم نبود که ما، اون زن و مرد رو پشت پنجره ندیدیم. مهم نبود که نمیدونستیم روزا آدم بزرگا به جای اون کار میرن سر کار. هیچی مهم نبود. هیچی. مهم یه چیز دیگه بود. مهم ساعت ها با اون، رو پشت بوم منتظر بودن بود. مهم فکر کنم یه چیزی بود که هرچی میخوام بفهمم چی بود، بیشتر ازش دور میشم.
مث همون موقع ها ساکت وایساده بود. گفت: فکر میکنی کدومشون الان؟ خندیدم، تفی کردم رو زمین و پیشش وایسادم.







هیچ نظری موجود نیست: