۱۳۸۸/۱۰/۱۸

بستنی زمستونی







من باور نمیکنم شبها، خورشید، پشت کوه قایم نمیشود
باور نخواهم کرد، آنجا که برخورد دریا با افق، خطی را ایجاد میکند، آخر دنیا نباشد
مرا با گندیه واقعیت ویران نکن، با اینها زنده ام، به حال خودم رهایم کن








۳ نظر:

nahid گفت...

همچنان زيبا مي‌نويسيد و تاثير گذار.
خوشحالم كه پيوسته مي‌خوانم‌تان

neD گفت...

i was here...

مدادرنگی گفت...

مرا رهاکنید...

خیلی زیبا بود
خیلی