نمی کشدش. هر که را که کشید، رفت و از آن، همان تابلوی کذا ماند. تابلو که پا به سن میگذاشت، او هم با آن پیر میشد، خاطره هایش نیز. خاطره ها که پیر شوند، سنگین میشوند، بی قرار و نق نقو از آب در می آیند. آنوقت تحمل کردن میخواهند.
سفید ول کرده بود، بوم را میگویم. گذاشته بود روی سه پایه. نگاهش نمیکرد. میدانست کار بعدی اش اوست. وجودش را میدهد، تا دیگری را بشناسد، و بکشدش، رسمش کند، چمیدانم. دستانش را برای آنکه هیچ جای صورتش را فراموش نکند، هزاران بار از تمام گودی ها، زبری های صورتش عبور داده بود.
خسته شده بود. خستگی اش معنا داشت. بوی خاص خودش را داشت. بوی اکلریک و رنگ روغن و از این جور چیز ها. گذاشت کنار، بوم را میگویم. سفید ِ سفید. دستش دیگر به کار نرفت. آخرین کار از مجموعه اش شد سفید. به این امید که دیگر پرتره ای از کسی نکشد.
۱ نظر:
خیلی خوب بود.
- آقا چرا بلاگت تراوین باز میکنه؟! :دی
ارسال یک نظر