۱۳۸۸/۹/۲۲

لذت 17






چشامو باز کردم. پهن شده بودم روی کارپتای لخت آشپزخونه. بزاق دهنم جاری شده بود. توان بلند شدن نداشتم. نمیتونستمم فکر کنم که چرا الان اینجا باید باشم و اونم به این وضع. همونجوری موندم که بازم از حال رفتم. بهوش اومدم. خونه روشن تر شده بود. یکم بعد از گرگ و میش هوا بود. روی جافری شیشه ای گاز، نور خورشید منعکس شده بود. آهنگی هم از اون اتاق به گوش میرسید که پس زمینه ی فضا رو پر کرده بود. همونطوری موندم.









۲ نظر:

مدادرنگی گفت...

رویا بود

مدادرنگی گفت...

می آیم که حرفی تازه بخوانم
هیچکس خانه نیست :(