۱۳۸۸/۸/۲۰

لذت 15






اومد تو اتاق. آشفته بود. مرتب اينور و انور ميرفت. سرش پايين بود. يه سيگار رو لبش بود. هي با دستش از رو لبش ور ميداشت، و يكم ميچرخوندش و دوباره ميزاشت رو لبش. مدتي به همين وضع گذشت كه حرف زد. از خوابي كه ديده بود گفت. از اينكه بايد يكي رو ميكشت ولي نمي خواست. از عرق، موهاش چسبيده بود روي پيشونيش. راه ميرفت، تند و تند. رفت سمت ميز. يه نخ ديگه برداشت، اون يكي ديگه هم رو لبش بود. دنبال فندك ميگشت. بهش اشاره كردم. اومد سمتم. روي راحتي نشسته بودم. نشوندمش رو پام. بدنشو تكيه دادم به سينم. فندك رو گرفتم سمتش، گفتم:" كدومو روشن كنم؟‌ " يه نگاه كرد، لحظه اي جا خورد و بعد لبخندي زد.









۳ نظر:

ناشناس گفت...

زمستانهایم با او عجین بود . سرانجام این قرابت عجیب را نه او می دانست و نه من .چیزی در او وجود داشت...حتما چیزی در او وجود می داشت بسیار نا مکشوف و بسیار نیرومند .به مانند جریان عظیمی از ماگما مرا در کام خود می کشید و به فنا می سپرد...و همچون پیکره ای از یخ بر جای می گذاشت!

پيچك زندگي گفت...

يه شب سرده دي ماه بود...امتحانها هنوز شروع نشده بود...زنگ زدند از كلانتري...گرفته بودنش تو خونه پسر...همش يك ربع بود كه رفته بود...دروغكي گفته بود بر مي گرده تهران...نمي دونستم چي كار كنم...مسئول خوابگاه بهم گفت رو دادم ها...چند تا با هم؟داشتم سيگار مي كشيدم...حواسم نبود...ترسيده بودم... دو تا نخ باهم...

ناشناس گفت...

nemidonam ki hasti vali jense neveshtehato 2dt daram .

age 2st dashti ye sari be bloge tazeye man bezan

rahabanoo.blogspot.com