۱۳۸۸/۸/۲۱

اون




کتابهایش را در گوشه ای روی هم ریخته بود. روی آنها نیز باکس های فیلمش بود. روی تلویزیون لباسهایش را ریخته بود. زیاد به کارش نمی آمد. آن وقت هم که باید روشن میشد مانند زنی که موهایش را از وسط فرق میدهد، لباسها را کنار میزد. مبلکی با پارچه و ابر درست کرده بود. ابرها را از دلاوران کش رفته بود. لپ تاپکی نیز داشت. مث خودش کند بود. کند فکر میکرد، کند کار میکرد، کند خاموش میشد. دیوار ها را سرتاسر با پارچه آویخته بود. رویش چند خط کج و کوله کشیده بود اسمش را گذاشته بود هنر. میگفت کی به کی است بگذار لااقل تو این چار دیواریه فکستنی خودم را هنرمند بدانم. به نور علاقه نداشت، به ویتامین چی چی هم ایضا. هرزگاهی که میرفت بیرون، برایش بس بود. هوایی نبود، بوی دود بود و عود. بوی دود دائم بود، بوی عود برای آمیزش . ترکیب سحر آمیزی میشود. تنها چیزی که به آن مینازید دو بلندگویی بود که از دوستی به او رسیده بود. با اینکه هر زمان که آهنگی پخش میشد، ذره ای تلخی، مانده از آن دوست وجودش را پر میکرد ولی دوست میداشت. شیرینی، شیرین نمیشود تا وقتی که کمی تلخی چاشنی اش کنی. کار خاصی که تو فکر میکنی نمیکرد. کار خاص برای خودش زیاد داشت. مینشست، فی المثال. از پدرش، برایش ته پولی به ارث رسیده بود. گذاشته بود در بانک، سودش را میگرفت. حال و حوصله ی فکر کردن، برای اینکه آن پول را دو برابر کند نداشت. میگفت:" هر چه کرمش باشه میده، ندادم سگ خورد."
نمیدانستیم دقیقا آدمها را از کجا می یابد. هر آدمی را راه نمیداد، ولی هر آدمی را یک بار راه میداد. ما هم که ماندیم، از آن زمانی ماندیم، که یک تکه از وجودش را پر کردیم. آنوقت که قصد سفر کردیم، برای اولین بار گفت:" نرو، تنها میشم." ولی رفتیم و الان که این را مینویسیم، خبری از آن آورده اند. خبری از خاموشی.